#فانوس_پارت_133
ابروم رو بالا انداختم وگفتم: چرا؟
ـ چون...
با حرص دستش رو مشت کرد وادامه داد: چون متاسفانه برادر من دست کمی از آدمایی که توی فانوس میدیدی نداره!
بابهت نگاهش کردم وجمله ای که گفته بود رو توی ذهنم مرور کردم. این چی داشت میگفت؟ برادر اون؟ نذاشت بیشتر فکرکنم وادامه داد: تو رو خدا نترس. کامیار حق دست درازی به کسی که توی خونه ی منه رو نداره. کسی که اینجاست یعنی که مال منه! اگه ازت پرسید چرا اومدی اینجا بگو به خواست من بوده. تو دختر یکی از دوستای منی که خونتون توی الهیه ی تهرانه. باشه باران؟
باتعجب گفتم:چی داری میگی عماد؟
یکم از قهوه اش رو خورد وگفت: از فردا من دیگه نمیرم شرکت که تو راحت باشی. مطمئن باش وقتی من باشم کامیار هیچ کاری بهت نداره. فقط نباید بدونه که تو از فانوس اومدی. باشه باران؟
با بغض گفتم: عماد...
عصبی گفت: بغض نکن لعنتی. میگم من هستم دیگه. از چی میترسی؟
سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم: من... برم اتاق رو مرتب کنم.
باچشمایی که چیز غریبی توش بود نگاهم کرد. از کنارش گذشتم و بعد از برداشت جارو به اتاقی که عماد گفته بود رفتم. فکر اینکه حتی دورو بری های عماد هم میتونن بد باشن حالم رو بد میکرد. کامیار برادر عماد بود و عماد نباید میزاشت اون به لجن کشیده بشه. از اون گذشته اگه این چیزا رو نمیدونستم رفتارم خیلی با کامیار فرق میکرد ولی حالا که تصور دیگه ای از اون توی ذهنم ساخته شده بود حالم بد بود.
سر سفره ی ناهار نه اون حرفی میزد ونه من. ذهن هردومون درگیر بود. این رو از بازی کردن با غذاهامون میشد تشخیص داد. زودتر از معمول سفره رو جمع کردم و بعد از شست ظرف ها به اتاقم پناه بردم. با اینکه هنوز کامیار رو ندیده بودم ولی بخاطر تعریف هایی که عماد برام کرده بود ترس توی جونم افتاده بود. احساس میکردم کامیار هم یکی مثل سیروسه. با سیبلی های چخماخی وشکم جلو اومده و نگاه خیره ای که زیرش آب میشی.
romangram.com | @romangram_com