#فانوس_پارت_130


روزا با قرص میخوابم شبا تا صبح بیدارم

همه میگن حالم خوش نیست همه میگن جنون دارم

بغل میگیرم عکساتو شاید آروم شه آغوشم

لباسی که دوست داشتی برای آیینه میپوشم

(جنون|علی عبدالمالکی)

خیلی دلش میخواست بفهمه که عماد چرا همچین آهنگی رو گوش میده ولی چیزی نپرسید. عماد ماشین رو کنار در فانوس نگه داشت وبرگشت به پشت. توی چشماش نگاه کرد وگفت: مراقب خودت باش. باشه؟ اصلا هم نترس. هیچ اتفاقی نمی افته.

سری تکون داد و بعداز خداحافظی کوتاهی از ماشین پیاده شد و وارد فانوس شد. ترس مواجه شدن با سیروس به جونش افتاده بود. ترس این که اون پسر دیشب زنگ زده باشه وهمه چیز رو برای سیروس گفته باشه. ترس از کمربند سیروس و زخمی که روی زخم هاش به وجود بیاد. قدم هاش رو به سمت فانوس میکشید وبا نگاه کردن به دریا نفس هاش رو به بیرون فوت میکرد. همین که به در فانوس رسید هیکل چاق سیروس رو به روش ظاهر شد. با ترس یه قدم پس کشید. سیروس ابرویی بالا انداخت و گفت: توکی اومدی؟

لب های خشکش رو خیس کرد وآورم گفت: همین... الان.

سیروس نگاهش رو توی محوطه چرخوند وگفت: پس پسره کجاست؟

ـ رفت.


romangram.com | @romangram_com