#فانوس_پارت_123

نبود مرد چشم تیله ای بین جمعیت تمام اعتماد به نفسش رو گرفته بود. درست مثل بار اول باترس به جمعیت نگاه میکرد واز سرما وترس به خودش میلرزید. مردها و زن ها توی بغل هم میرقصیدند واز شدت مستی کنترل خودشون رو نداشتند. سعی میکرد بیشتر کنار جمعیت باشه تا اگه مشکلی پیش اومد سریع بزنه به جنگل. حس اینکه امشب قرار سوار ماشین کس دیگه ای به جز عماد بشه چهار ستون بدنش رو میلرزوند. مدام باخودش میگفت اگه عماد نیاد چی؟ اگه تنهام بزاره؟ اگه... اگه... اگه....

این اگه ها داشت دیوونه اش میکرد. سرش پایین بود وداشت این سوال ها رو ازخودش میپرسید که جسم داغی رو روی بازوش حس کرد. با ترس دستش رو کشید وبه کسی که رو به روش بود نگاه کرد. پسری که از قیافه اش میتونست تشخیص بده بیشتر ازخودش سن نداره رو به روش ایستاده بود با چشمای خیره ای نگاهش میکرد. خواست ازش فاصله بگیره که بازوهای ظریفش بین حصار مشت پسر گیر افتاد. باترس کمی خودش رو عقب کشید وبا وحشت به چشمای مشکی ومست پسر چشم دوخت. پسر کمی خودش رو جلو کشید و آروم گفت: چرا تنها وایستادی خانوم کوچولو؟

از ترس زبونش به سقه دهنش چسبیده بود وقدرت تکلم نداشت. فقط بوی مشمئز کننده ی عطر پسر رو تنفس میکرد وسعی میکرد بازوش رو از دست پسر در بیاره پسر اون یکی بازوش رو هم گرفت و گفت: چیه؟ چرا ترسیدی؟ بعد سرش رو درست جلوی صورتش گرفت و آروم گفت: اگه از سر وصدا خوشت نمیاد میخوای بریم یه جای خلوت تر خانوم خوشگله؟

با وحشت سرش رو به نشونه ی نه تکون داد وسعی بیهوده اش رو برای رها کردن خودش از سر گرفت. پسر خنده ای کرد وگفت: چه عروسک خجالتی بامزه ای.

لب هاش رو تکون داد وبریده بریده گفت: و... ولم... کن...

پسر بازهم با لحن چندش آوری گفت: چه عجب این لبای خوردنی بازشد از هم.

اشکی که توی چشماش جمع شده بود پایین ریخت و نالید: تو... تورو... خدا... ولم کن...

پسر خندید وگفت: تازه گیرت آوردم؛ کجا ولت کنم؟ وخیلی سریع سینی رو از دستش گرفت و روی میزی که کنارش بود گذاشت. دوباره هر دو بازوش رو گرفت و مجبورش کرد به سمتی که دورتر ازجمعیت بود حرکت کنه. صدای هق هقش بلند شد بود ونمیتونست کنترلش کنه. پسر دستی توی موهای طلایی و بلندش کشید وگفت: گریه نکن خوشگله. اذیتت نمیکنم.

سرش رو عقب کشید ومیون گریه گفت: بزار... برم...

پسر گفت: کجا بری؟

ـ تورو... خدا... بزار... برم...

romangram.com | @romangram_com