#فانوس_پارت_124
پسر سرش رو نزدیک آورد وگفت: میزارم بری به یه شرط.
نگاه وحشت زده و پر از التماسش رو به چشمای مست پسر دوخت. پسر به لب هاش خیره شد وگفت: به شرط یه بوسه!
خودش رو عقب کشید و باتمام زورش پسر روهل داد. همین چند دقیقه غفلت کافی بود که پسر زمین بخوره واون با تمام سرعتش به سمت جمعیت بدوِ. اشکاش روی صورتش میریخت وبادی به صورت خیسش میخورد وسرما رو بیشتر میکرد. وقتی نفس نفس زنان کنار فانوس ایستاد وبه پشت سرش نگاه کرد که ببینه پسر دنبالش اومده یانه چشمش تو نگاه قهوه ای مجید قفل شد. بینیش رو بالا کشید ولی دوتا قطره اشک از چشماش پایین چکید.
مجید با عصبانیت به سمتش قدم برداشت وگفت: چی شده باران؟
بخاطر بغضی که توی گلوش بود و هق هق بی پایانش نتونست جوابی بده. مجید باخشونت شونه هاش رو گرفت و تکونش داد و تقریبا داد کشید: میگم چی شده؟
باترس خودش رو عقب کشید. حتی از مجید هم میترسید. از هرکسی که پاش رو از حریمش درازتر میکرد بدش میاومد. دلش فقط مرد چشم تیله ای رو میخواست که بدون هیچ منتی بهش پناه میداد. مجید که چشمای وحشت زده اش رو دید. شونه هاش رو ول کرد وچند قدم عقب رفت. دستی توی موهاش کشید وگفت: من... نترس باران... منم... مجیدم...
ولی بخاطر ترس شدیدی که داشت هیچکس رو نمیشناخت. فقط یه نگاه هفت رنگ براش آشنا بود. یه نگاه که دریا توش موج میزد. یه نگاه که هیچ وقت نمیتونستی بفهمی چه رنگیه. نگاهش رو از چشمای مجید گرفت و اشکاش رو پاک کرد. هر چند که بخاطر هق هقش همچنان اصوات نامشخصی از توی سینه اش بیرون میاومد.
به دیوار فانوس تیکه داد تا بتونه سرپا بایسته. چند تا نقس عمیق کشید و چشمای نمناکش رو روی هم گذاشت. سرو صدای زیاد ارکستر سردردش رو بیشتر میکرد. حالش از اون فضای دود گرفته وتاریک بهم میخورد. دلش یه آرامش محض میخواست. یه خواب بدون بیداری. توی همین فکرا بود که صدای سیروس بلند شد: هی... تو...
romangram.com | @romangram_com