#فانوس_پارت_113
نیما رو به من گفت: پروازتون کیه؟
طفره رفتم وگفتم: چطور؟
نیما: آخه منم قراره یه مسافرت به اتریش داشته باشم، گفتم شاید همسفر باشیم.
عماد پرسید: نگفته بودی. توکی قراره بری؟
نیما: هفته ی دیگه.
عماد سری تکون داد وگفت: نه باران امروز فردا میره.
نگار زیر لب چیزی گفت که با لب خونی فهمیدم گفته: بهتر! سرش رو چرخوند و وقتی دید دارم نگاهش میکنم لبخندی که میدونستم کذایی توی صورتم پاشید. جعبه ای رو که روی عسلی کناریش بود رو برداشت وگفت: خوب... آقا عماد... من مثل تو نیستم که هرسال تولدت یادم بره. تولدت مبارک.
عماد لبخندی زد وگفت: توهم اگه قد من مشغله داشتی اسم خودتم یادت میرفت. درهرحال ممنون.
نگار جعبه رو داد دست عماد. عماد جعبه رو گذاشت روی میز. نگار معترضانه گفت: باز نمیکنی؟
عماد ابرویی بالا انداخت وگفت: بازش کنم؟
نگار: آره دیگه.
romangram.com | @romangram_com