#فقط_من_فقط_تو_پارت_6
-باشه..من برم
-کجا؟
-میرم سوئیت
-قرار نشد همش بری سوئیت..اونو گرفتم برای مواقع مورد نیاز
-الانم بهش نیاز دارم..
بعدش هم خداحافظی کردم و به سمت سوئیت حرکت کردم
قرار شد فردا ساعت هفت عصر برای استقبال آرمین و آنا به فرودگاه بریم..آرمین پسر خالم بود که در بچگی پدر و مادرشو توی یه تصادف از دست داده بود و خودشو خواهرش(آنا) اومدن خونه ی ما..ما هم از بچگی با هم بزرگ شدیم..خیلی صمیمی بودیم..دقیقا مکمل همدیگه بودیم..هر چقدر اون حرف گوش کن و آقا..من سربه هوا و لجباز و یه دنده..چهار سال پیش هم برای درس رفت آلمان..آنا هم با خودش برد و قراره مامان به مناسبت اومدنشون جشن بگیره..
وقتی رسیدم طبق عادت دوش گرفتم و نشستم پای تی وی..این فیلم جدیده که آرش آورده بود خیلی باحال بود..آرش یکی از دوستامه که برام فیلم میاره..حدود سه ساعتی خودمو با فیلم سرگرم کردم بعدش رفتم توی اتاق و خوابیدم..
صبح که بیدار شدم نگاهی به اطراف انداختم و یادم افتاد باید برم مغازه..اه بابا چه دستوراتی میدیا..دیوونه می کنی آدمو
چون شب قبل دوش گرفتم بیخیال حمام شدم و سریع شلوار جینمو با یه بلوز چهار خونه ی قرمز پوشیدم..آستینامو تا آرنجم بالا بردم و ادکلن مورد علاقم هم خالی کردم روی خودم..سوئیچ ماشینو گوشیم رو توی جیبم گذاشتم و از خونه رفتم بیرون.. به خدا توکل کردم که این دختری که بابا گفت مثل بلای الهی نازل نشه رو سرم و از این آروم و سر به زیرا باشه..
وارد پاساژ شدم و باز سیل سلام بود که به سرم ریخت..منم همینطور جواب می دادم و میرفتم به سمت مغازه..رفتم داخل و سلام کردم..دختره جوابمو داد و با لبخند ژکوندش بهم خیره شد...بی توجه بهش رفتم و نشستم روی یکی از صندلی های پشت دخل..مثل اینکه خدا قرار نیست منو از دست این اعجوبه ها راحت کنه..یه دختر با موهای بلوند و یه چهره ی نه چندان بد البته اگه کمی فقط کمی کمتر آرایش داشت..رومو کردم اونور که دختره گفت:
romangram.com | @romangram_com