#فقط_من_فقط_تو_پارت_5
بعدش آیلارو نشوندم روی پام و شکلات هارو بهش دادم..اون که با دیدن جعبه هوش از سرش پریده بود سریع رفت سمتش..خندیدم و منم پشت سرش راه افتادم..وقتی جعبه رو باز کرد جیغی کشید و اومد ب*و*سیدم و بعدش خرسو شکلات ها رو برداشت رفت توی اتاقش..با اینکه امسال می رفت اول دبستان اما خیلی کوچولو و ریزه میزه بود..مثل دخترای چهار ساله..البته چون نیمه دومیم بود یه سال دیرتر از بقیه دفت مدرسه
مامان با دو تا چای اومد نشست کنارم و گفت:
-فکر کردی راجع به پیشنهاد بابات؟
-مامان اون دستور بود نه..
-باشه حالا فکر کردی؟
-آره..ولی اینم بگم فقط یه سال...بعدش که مدرکمو گرفتم باید هرکاری خواستم برام بکنه ها..
-باشه..تو حرفشو گوش بده اونش با من
با اعصابی داغون چایمو خوردم..کلا عادتم بود این بی اعصابی..توی خونم بود..
یه ساعتی نشستم و مامان هم ده بار مهمونی آخر هفته رو گوشزد کرد..فکر می کرد یادم میره..همون موقع که داشتم میرفتم بابا اومد:
-چی شد تصمیمتو گرفتی؟
-آره..میرم ولی فقط یه سال...
-باشه.. پس از فردا دست به کار میشی..به دختری هم که اونجا کار می کنه می گم که پسرم میاد ولی آرتین حواست باشه اگه خطا بری من میدونم و تو
romangram.com | @romangram_com