#فقط_من_فقط_تو_پارت_41
بهش گفتم:
-بهش گفتی بیاد بالا؟میخوای بهش بگم؟
-اگه بهش بگی مرسی..
از طرز حرف زدنش خندم گرفت و باشه ای گفتم و با مهسا رفتیم پایین..روی پله ها بودیم که بهش گفتم:
-چه خبر عزیزم؟
نگاهی بهم کرد و گفت:
-هیچی..آموزشگاهم تعلیل شده ..می تونی کمکم کنی؟خیلی عقب افتادم
-آره خواهری چرا که نه
مهسا هم مثل من علاقه ی شدیدی به موسیقی داشت اما چون خانوادش نزاشتن بره هنرستان مجبور شد پا روی علایقش بزاره اما می رفت آموزشگاه و هر وقت سوالی داشت میومد پیش من..
به آرمین گفتم برو بالا آنا منتظرته..بعد از چند دقیقه که از رفتنش گذشت با هم اومدن پایین..
بعد از شام نوبت ر*ق*ص بود و همه ریختن وسط..
داشتم پیش خودم فکر می کردم که چرا آنا اینقدر خجالتیه،که دیدم آرشام پسر داییم دستشو گرفت و بردش وسط..بفرما اینم خجالتی بودنش..عصبی شدم..فقط وقتی با منه خجالتیه..
romangram.com | @romangram_com