#فقط_من_فقط_تو_پارت_42
یه پیک از روی اپن برداشتم و خواستم بزنم که دیدم دستی دور بازوم حلقه شده..نگاهی به دختر عمم مهتاب که آویزون دستم شده بود انداختم و گفتم:
-بله؟
-بیا بریم بر*ق*صیم..
-حوصلشو ندارم..بیخیال..
-آرتین حال گیری نکن..بعد این همه مدت دیدیمت..
دستمو کشیدم و گفتم:
-حال ندارم مهتاب..برو با یکی دیگه بر*ق*ص..
اعصابم خورد شده بود..یکی دیگه هم ریختم..با قیافه ای درهم روی صندلی نشسته بودم و به این فکر می کردم که واقعا چرا وقتی با منه اینقدر اروپایی رفتار نمی کنه..بدون این که خودم بخوام توجهم به سمت آنا و آرشام جلب می شد و خودم دلیلشو نمی دونستم..
شب با سرگیجه ی شدید حاصل از خوردن یه بطری م*ش*ر*و*ب سرمو روی بالش گذاشتم..اینقدر سرگیجه داشتم که خوابم نمی برد..بعد از نیم ساعت سر و کله زدن با خودم و اینور اونور شدن به خواب رفتم..
ساعت طرفای شش عصر بود بود که از خواب بیدار شدم و بدون خوردن چیزی رفتم بوتیک..مامان هم مدام اظهار نگرانی می کرد که بچم چشم خورده و این چیزا...اون سردرد و اون بطری و اعصاب خوردی های دیشب باعث شده بود اینقدر بخوابم..
romangram.com | @romangram_com