#فقط_من_فقط_تو_پارت_40
-خاله جون درگیر کارامم..معذرت از دل مهناز و مهسا هم در میارم
مهناز و مهسا دختر خاله هام بودن..مهسا خیلی دختر خوبی بود و باهاش احساس راحتی می کردم..مثل خواهرم بود و در واقع تنها دختری که هیچ وقت احساس بدی نسبت بهش نداشتم اما مهناز نقطه ی مقابل مهسا بود...از مامان سراغ آنا رو گرفتم که گفت با دخترا رفته بالا برو ببین چرا برنگشتن...رفتم بالا و به سمت اتاقی که آنا توش م*س*تقر بود رفتم..صدای خنده هاشون میومد..تقه ای به در زدم و گفتم:
-با اجازه
و رفتم داخل که دیدم مهسا داره گردنبند آنا رو می بنده..رفتم سمت مهناز که روی تخت نشسته بود و بهش دست دادم بعدش هم آنا..اما نتونستم جلوی خودمو بگیرم و طبق عادت همیشگیم صورت مهسا رو ب*و*سیدم..حدود سه ماه بود ندیده بودمش..خیلی دلم براش تنگ شده بود..
-چرا نمیرید پایین؟
مهناز با پوزخند گفت:
-نمی بینی؟آنا جون هزار تا دنگ و فنگ داره
مهسا به مهناز تشر زد و گفت:
-داشتیم میومدیم..بریم آنا جون..
مهناز جلوتر از همه رفت بیرون..پیش خودم گفتم مگه مجبور بودی بمونی..آنا گفت:
-شما برید من منتظر آرمینم..
romangram.com | @romangram_com