#فقط_من_فقط_تو_پارت_28


- اره بابايي

- خيله خب برو اگه مي خواي بري برو

رفتم بالا تا يه ده دقيقه ديگه برگردم و ظرفارو بشورم. دوباره يادم افتاد كه فردا بايد برم سر كار كاري كه اصلا دوستش ندارم ولي خب كفش كهنه در بيابان نعمت است خيليا همين رو هم نظاره مخصوصا من كه بهش احتياج دارم. از داشتن يه همچين شغلي راضي بودم. ده دقيقه بعد رفتم پايين و ظرفا رو دونه دونه شستم و سرجاشون گذاشتم. بعد برگشتم بالا و مانتو شلواري رو كه فردا مي خواسم بپوشم پيدا كردم و گذاشتم كنار و دوباره روي تختم ولو شدم از بس خسته بودم دوباره مثل خرس قطبي خوابم برد.

- ابجي پاشو ابجي ابجي

صداي نيما رو از فاصله خيلي دوري شنيدم ولي از بس تكونم داد بيدار شدم

- چته نيما؟ چيكارم داري؟!

- ابجي ساعت نه هستا مامان گفت بايد بري سر كار

اه خدا تازه يادم اومد يه دونه محكم زدم تو سر خودمو تند تند لباسامو پوشيدم خدا رو شكر كردم كه لباسامو شب پيش مرتب كرده بودم بعدش هم بدو رفتم پايين و به مامان گفتم:

- مامان جون خدافظ

- خب بيا يه چيزي بخور

- نه الان نمي تونم بعدا يه چيزي مي خورم فعلا


romangram.com | @romangram_com