#فقط_من_فقط_تو_پارت_15

آرمین هم خستگی رو بهونه کرد و نیومد..آیلار هم که داشت شام میخورد..حالا مشکل اینجا بود که آنا مانتو نداشت..مجبور شد یکی از تونیک هاشو که آستین بلند بود با یکی از شال های مامان بپوشه البته میگم شال مامان فکر نکنید شبیه پیرزن ها شد ها نه...مامانم تو شیک پوشی تک بود...شالاش هم همه میس اسمارت بودن

خلاصه به هزار زحمت از زیر زبونش کشیدم که پیتزا دوست داره..رفتیم یکی از بهترین فست فود های تهران و براش پیتزا گرفتم اما چون لباسش مناسب نبود بهش گفتم میارم توی ماشین یا توی خونه بخور..که اونم گفت توی ماشین میخورم..

یه جا ایستادم و از درسش و موقعیتش توی آلمان ازش سوال کردم که اونم گفت بیخیال درس خوندن اونجا شده و درسشو نیمه ول کرده و اگه خدا بخواد میخواد همینجا ادامه بده..

بعد از خوردن پیتزامون(برای خودم هم یکی گرفته بودم که رودربایسی نکنه یه وقت)به سمت خونه رفتیم..

وارد خونه که شدیم دیدم آرمین نشسته داره سوغاتی ها رو میده که بهش گفتم:

-همین که خودت اومدی سوغاتیه..ولی به هر حال من سوغاتی هم میخوام گفته باشم..

آرمین-اتفاقا میدونستم اینقدر رو داری برای همین مجبور شدم برات بیارم

بعد از دادن همه ی سوغاتی هام..که شامل یه ادکلن،دو تا شلوار کتون و سه تا تی شرت و یه جفت کفش که دقیقا هم سایزم بود رفتیم که بخوابیم منم هر چی به بابا گفتم که فردا نرم سرکار زیر بار نرفت که نرفت..

اول خواستم آرمینو ببرم اتاق خودم بخوابه که مامان گفت:

-نه آرمین خسته است و تو نمیزاریش بخوابه

یاسمن براشون اتاق مهمانو آماده کرد و رفتن خوابیدن..منم با ناراحتی از این که فردا باید برم سر کار کپمو گذاشتم...

صبح طرفای ساعت ده بود که دل از رخت خواب کندم و بعد از یه دوش سریع رفتم که صبحانه بخورم و برم..آخه بوتیک صبح ها هم باز بود..رفتم توی آشپزخونه و دیدم همه نشستن دارن میگن و می خندن:

romangram.com | @romangram_com