#فقط_بخاطر_دخترم_پارت_9

نگین: همرات بیام

مهتاب:نه میرم دستشویی زود میام

خودم راه افتادم دنباله دستشویی کفشا اذیتم میکرد لباسم خیلی بلند بود کلافه شده بودم وقتی یه دختر با عشقش یا با میله خودش ازدواج میکنه بازم استرس داره منه بدبخت که.......

هتل خیلی بزرگ بود هر دری رو باز میکردم یا اتاق بود یا سالن های بزرگ به خودم اومدم دیدم نمیدونم کجام

دلم میخواست همین جا بشینم و هیچ کسم پیدام نکنه ولی امکان نداشت به هیچ عنوان امکان نداشت

با گریه دوره خودم میچرخیدم که بایه پسر برخورد کردم و نقش زمین شدم بیچاره پسره حول شد فکر کرد واسه زمین خوردنم گریه میکنم

پسره: خانم حالتون خوبه

باشنیدن صدای اشنای عشقم انگار بهم برق بییت و چهار ولتی وصل کردن وقتی سرمو بالا اوردم محمد شکه شد

مهتاب: امدی جانم به قربانت..ولی حالا چرا !!چرا اینقد دیر اومدی

دیر نشده مهتاب بلند شو بلند شو باید بریم

مهتاب: نه محمد دیگه نمیشه

محمد:هنوز که عقد نکردی بلند شو

مهتاب: پس عاقد کاره تووو بود

محمد:مهتاب نکنه برق ثروتشون کورت کرده بلندشو الان میفهمه پاشو

با سرعت از جام بلند شدم محمد دستم و گرفت و گفت فقط بدووو


romangram.com | @romangram_com