#فقط_بخاطر_دخترم_پارت_60

مهتاب: هِه اره مادرشدم یه مادر هیجده ساله به لطف تو

بدون توجه به اسکای مامان دره خونه رو باز کردم و وارده خونه شدم همه چی همون جوری بود حوض وسط حیاط گلدونای دورش درخت انگور بابونه ها همه چی سرجاش بود ولی من دیگه مهتاب سابق نبودم من مادره یه دختر کوچولو شده بودم پویان اوند کنارمو گفت: کاره درستی نکردی مهتاب فکر کن اگه دخترمون این حرفارو بهت بزنه چه حسی پیدا میکنی ها مهتاب چه حسی پیدا میکنی

مهتاب: من...من..هیچ..وقت دخترمو وقتی هفده سالست به یه مردی که ده سال از دخترم بزرگ تره بخاطره پول شوهر نمیدم فهمیییدییی

پویان: هِه اره فهمیدم زخمای کهنت سرباز کرده ولی الان بهتره بیای داخل همه فامیلاتون تو خونه هستن

پویان دستامو گرفت دست تو دست وارده خونه شدیم همه بودن بهار ، زهرا خاله هام عمه هام شلوغ بود باهمه خیلی گرم سلام و احوال پرسی کردم و بادیدن چهره ی اشنای رویا جا خوردم

_هی بیمعرفت یه وقت بغلم نکنی ها

برعکس همه خیلی سرد با رویا روب*و*سی کردم حالم ازش بهم میخورد هم از رویا هم از محمد دیگه حتی به محمد فکرم نمیکردم سره قولی که به دخترم داده بودم ایستاده بودم به همه گرم بودم میگفتم و میخندیدم بجز مامان و بابا و رویا رویاهم که دید محلش نمیزارم یکمی موندو با اخم های توهم از خونه خارج شد شامم خوردیم که پویان اومد سمتم داشتم با بهار حرف میزدم بهار عکس العمل بهار واقعا خنده دار بود خودشو جمع و جور کردو سرشو انداخت پایین پویانم با دیدن این کارش زد زیره خنده

پویان:بهار خانم نترسید از من لولو که نیستم مهتاب خانم بیا داروهاتو بخور شما

مهتاب: باشه قرصامو به همراه یه لیوان اب از پویان گرفتم

بهار: بخدا میبینمش وحشت میکنم

مهتاب: هههههععع اونقدرا هم بدنیست

بهار: اِاِاِاِ نه بابا

مهتاب.: آرررره خوبه زیاد بد نیس

بهار: پس خوش میگذره

مهتاب: بیشتر شبااااا


romangram.com | @romangram_com