#فقط_بخاطر_دخترم_پارت_43

بارون تند تند به پنجره ی اتاق میخورد و من خوابم نمیبرد پویانم واسه خودش خوابه هفت پادشاه رو میدید اروم از روی تخت بلند شدم و رفتم پشت پنجره دریا هم طوفانی بود

سوییشرت پویان و به همراهه شالم برداشتم از اتاق خارج شدم بعده پوشیدن سوییشرت سورمه ایی پویان که اندازه بابام بود و سرکردن شالم از ویلا خارج شدم و اروم اروم به سمت ساحل رفتم

چوب برداشتم و شروع کردم به کشیدن اشکال مختلف روی شن دقت که کردم دیدم یه چهره شده چهره ی مامانم بود موجه بزرگی اومد و تصویره مامانو با خودش برد نشستم روی شنا و پاهامو ّبغل کردم اخرین بار که اومدم شمال ستاره هنوز زنده بود ویلای پویان اینا ساحل اختصاص نداشت ولی ساحل به ویلا شون حدود دوازده قدم بود خیلی دور تر از من چند نفر بودن از جام بلند شدم و برعکس شلوغی ساحل که رو به خلوتی میرفت حرکت کردم فکرم خالی بود نه به پویان فکر میکردم نه به محمد ذهنم ازاد بود جلوتر که رفتم به یه تخته سنگه بزرگ رسیدم احساسه خستگی میکردم به سنگ تکیه دادم

خواهش میکنم رویا بهم یه فرصت بده میخوام مهتاب و فراموش کنم رویا دارم موفق میشم مهتاب داره از ذهنم پاک میشه من میخوام تورو دوست داشته باشم اینو درک کن

فکر کردم دوباره توهم محمد و زدم و دارم خواب و خیال میبینم ولی ننه خواب نبودم اروم از پشت سنگ بلند شدم تا بتونم انوره سنگو ببینم و مطمن شم یه خیاله ولی نه محمد بود خودش بود که.. که یه دخترو به اغوش کشیده بود با یه نگا دختررو شناختم رویا دوستم، بهم میگفت ابجی با دیدنشون بهم حالت تهوع دست داد دستم و روی دهنم گذاشتم و به سرعت از اونجا دور شدم قل*ب*م سوزن سوزن میشد من عاشقه کی بودم دوسته من کی بوده دوست صمیمی که بهم میگفت ابجی محمد وای خدا چه دنیای کثیفیه

دور شدم از اون فضای کذایی دور شدم پاهام تحمل وزنم رو نداشت کم کم سرم گیج رفت و روی شنای ساحل که حالا موقع طلوع افتاب طلایی شده بود پخش شدم و صحنه هم اغوش شدن محمد و رویا توی ذهنم میچرخید

(سوم شخص)

پویان از خواب بیدار شد و با دیدن جای خالی مهتاب ترس وجودش رافرا گرفت باسرعت از جایش بلند شد و از ویلا خارج شد هزار جور فکر از ذهنش گذشت

مهتاب رفته یا شایدم تو دریا با فکر به این موضوع به سمته ساحل دوید ترس کله وجوده پویان و در بر گرفت اطرافه ساحل و با چشمای تیز بینش نگاه میکرد با دیدن جسم بی جون مهتاب که روی شنای ساحل بود باسرعت به سمتش دویید اولین فکری که به ذهنش رسید خودکشی کردن مهتاب بود با ترس دست روی گردن مهتاب گذاشت و با مطمن شدن از زدن نبضش نفس راحتی کشید حال اشفته ایی داشت اسم مهتاب رو بلند صدا میزد نمیدانست چه بلایی سرش اومده به یکباره تمام علم پزشکیش رو از دست داده بود مهتاب را مثل گنجشکی زخمی در اغوش کشیدو با عجله به سمته ماشین دوید بعضی اوقات فکر میکرد ای کاش میتوانست از مهتاب دست بکشدو مهتاب را به محمد تقدیم کند شاید انوقت مهتاب خوشبخت تر میشد ولی خودش هم میدانست دست کشیدن از مهتاب امکان پذیر نیست هرگز امکان پذیر نیست

-------------------------------------

(مهتاب)

با احساس سوزش روی دستم چشمامو باز کردم و با چهره ی خندون پریا مواجه شدم

پریا: ای وای بهوش اومدی بدو بدو از اتاق خارج شد

نگامو چرخوندم توی بیمارستان بودم از بزرگی اتاق و شیک بودن فضا فهمیدم اتاق خصوصیه چند ثانیه بعد مامان مهسا به همراه پریا وارده اتاق شد

مامان: چطوری دخترم حالت خوبه


romangram.com | @romangram_com