#فقط_بخاطر_دخترم_پارت_4
من من کی بله دادم چه اتفاقی افتاد درعرض چند ثانیه یه انگشتر زیبا که با الماس و برلیان یه ترکیب بسیار زیبا درست کرده بود رو تو دستام انداختن اشک تو چشمام جمع شد
محمد: میدونی مهتاب پولامو جمع کردم فردا میریم باهم یه انگشتر خوشگل واست میخرم بلاخره باید به نشونی چیزی از من داشته باشی دیگه
مهتاب: نه عزیزم لازم نیست درظم من به مامان اینا چی بگم
محمد: بگووو بدله
مهتاب:مگه قراره طلا باشه
محمد :معلومه که طلاست
اون موقع ها فقط دوازده سالم بود باخودم گفتم وااو محمد میخواد واسم انگشتره طلا بخره
فردای اونروز بادیدن رینگ ساده ایی که محمد تو دستام انداخت تمام خوشی های دنیا زیره پوستم رفت اون انگشتر تا دقایقی پیشم تو دست چپم بود ولی با چه بیرحمی درش اوردن و گوشه ایی پرتش کردن
اقای رادمهر: ماهمه کار کردیم بجز کاره اصلی واقعا کم حواسیم
بابا: چه کاری مونده اقای رادمهر
اقای رادمهر: این دوتا جوون باهم حرف نزدن که پویان بابا برین تو حیاط و باهم حرف بزنید باید هر چه زود تر سوروسات عروسی رو راه بندازیم
خانم رادمهر: خانم رمضانی شیرینی میل کنید تادهنتون شیرین شه
مامان: باگفتن خانم رمضانی و خانم رادمهر صمیمیت بینمون نیست اگه مایل باشید مهسا خانم صداتون کنم
خانم رادمهر: خانم رادمهروترجیح میدم خانم رادمهر با بی ادبی به مامان فهموند پاشو از گیلیمش دراز تر نکنه
مامان باچشمای اشکی به بابا نگاه کرد جو سنگینی بود بعدم یه نگا به من انداخت یه پوزخند زدم و رومو ازش گرفتم پوزخنده من ازچشمای تیزبینه پویان رادمهر یا اقای دکتر دورنموند
romangram.com | @romangram_com