#فقط_بخاطر_دخترم_پارت_27

مهتاب: هیجده سالمه

ذکریا:واسه ازدواج زود نبود اونم با مردی که یازده سال ازت بزرگ تره

مهتاب: مم..ن من..پو..یان..و.ممن

ذکریا:ااااااااه خوب دیگه خودشو کشت

خودت چه احتمالی میدی

مهتاب:..ن..نمیدونم

ذکریا: نمیدونی حامله که نیستی......

مهتاب:نه من مطمنم حاملهنیستم

ذکریا:از کجا اینقدر مطمنی حالا واست یه ازمایش نوشتم فوری تا یکی دوساعت دیگه حاضر میشه تو این دوساعتم واست یه سرم مینویسم رنگ به روت نمونده تو بعدم مهره گندشو روی کاعذ کوبیدو گفت: دوساعت دیگه جواب ازمایشاتو بیار نگا کنم

حالم بد بود و با فکر کردن به چیزی که دکتر گفت بدتر شد از اتاق که بیرون رفتم پویان مثل مرغه سرکنده دمه در داشت بال بال میزد

پویان: چیش مهتاب چی گفت خانم دکتر بهت مشکلت چیه

مهتاب:گفت اول ازمایش بده

پویان:اهی واست بمیرم نگاش کن رنگ به رو نداره بیا بریم ازمایشتو بده بعدش میبرمت یه جیگرکی یه مقدار جون بگیری تو با استرس دلهره و عذاب ازمایش رو دادم و بخاطره احساس ضعفی که داشتم قبول کردم با پویان بریم جیگرکی

پویان:دِ بخور دیگه

مهتاب: حالم دوباره بهم میخوره تازه اروم شدم ترخدا گیرنده دیگه نمیتونم بخورم پاشو بریم خونه


romangram.com | @romangram_com