#فقط_بخاطر_دخترم_پارت_14
سرمو از زیره پتو بیرون اوردم جدی جدی داشت لباسای بیرونش رو درمیاورد از یه طرف به تنهایی شدیدا احتیاج داشتم ازطرفه دیگه معلوم نبود اگه این دیوونه نره بیمارستان چه بلایی سره دختره میاد
مهتاب: نارااحت نمیشم
پویان خندید با دستاش موهاشو بهم ریختو گفت:میخوای بپیچونی نه باشه میرم ولی فکر نکن خر شدم از دلت درمیارم دیشب و نمیزارم ناراحت بمونی سریع کتشو برداشت و بابرداشتن سویچ ماشین از روی عسلی کناره تخت از اتاق بیرون رفت و چند ثانیه بعد صدای کوبیده شدن در منو از جام پروند چشمام و توی اتاق چرخوندم حدود سی مترو داشت و به حموم و دستشویی مجزا بود سرویس تختم سفید بود کناره های تخت دوتا عسلیه کوچیک بود و روبروی تختم میز ارایشی و کمد قرار داشت و انواع لوازم ارایشی روش چیده شده بود دیواره سمت راستم به کل پنجره بودو پردشم یه حریره سفیده ساده و البته نازک بود اتاق شیک و قشنگ بود مخصوصا وقتی دره پنجره باز میشد وارده بالکن میشدی و کله تهران زیره پات بود ازجام بلند شدم و اروم اروم به سمته حموم رفتم هرچی گیرم اومد توی وان ریختم و وانو پراز ابه داغ کردم روح و تنه خستم با اب داغ کمی به ارامش رسید نیم ساعت بعد از حموم بیرون اومدم و یه تیشرته سفید با یه شلوار ورزشی پام کردم موهای مشکیم که حالا طلایی شده بود تا پایین ب*ا*س*نم میرسید دورم گذاشتم و از اتاق خارج شدم اگه زنه محمد شده بودم الان پاتختیم بود خانم رادمهر معتقد بود دهاتیا مراسم پاتختی میگیرن اوووف اینم زندگی منه دیگه حالا که کار از کار گذشته چیکار میتونم بکنم تحمل بجز تحمل کردن چکار باید بکنم اخرین طبقه ی برج خونه ی پویان بود که تمام وسایلاش اسپرت سورمه ایی مشکی بود یه خونه کلاسیک، بخاطره فضای تیرش ادم فکر میکرد شبه و فقط دلش میخواست بخوابه وسایلای خونه با اتاق خواب خیلی متضاد بود ولی درعین حالم خیلی خوشگل بود خیلی بی حال بودم یه چایی برای خودم ریختم و روی مبل روبرویTV نشستم و به صفحه ی LCD خاموش خیره شدم و تمام اتفاقات دیروز از جلوی چشمام رد شد از صبح که پویان اومد دنبالم تا بازم بایاده دیشب و بدبختیم اختیاره اشکام از دستم رفت هیچ کس نبود نازم کنه و نازبکشه هیچ کس پیشم نبود تا منو بغل کنه و بگه مهتاب خجالت بکش باباااا ازت متنفرم من فقط عاشق محمد بودم تو چیکار کردی با من همسن و سالای من مشغول ثبت نام تو دانشگان اونوقت تو منو...صدای هقهقم تو فضای بزرگ و ساکته خونه گم شد
دینگ دینگ دینگ
مهتاب ماما..ن ..جواب..بده دختر..م
این صدومین باری بود که تلفن خونه زنگ میخورد ولی من برنمیداشتم تموم شد من دیگه نه مادر دارم نه پدر من باعث بی ابروییم منو میخوان چیکار فکرکنن منم مثل ستاره مردم چقدر مادوتا خواهر سرنوشتامون شبیه هم بود منتها ستاره خوش شانس تر از من بود و فلاکت نکشید و خودشو خلاص کرد با زنده شدن خاطرات ستاره قل*ب*م فشرده شد خواهرم شونزده سالش بود و من نه سالم بود یه روز دیدیم بابا ستاره رو با فش و دادو بیداد میاره خونه مامان داد میزد که ولش کنه ولی بابا ستاره رو ول نمیکرد بلاخره مامان بابا رو کنار کشیدو ستاره از جاش بلند شدو به سمته اتاقش رفت شبه همون روز بود که امبلانس اومد دره خونمون و جسمه بی جونه ستاره رو باخودش برد بزرگ تر که شدم فهمیدم بابا فهمیده بود که ستاره عاشق سبحان پسره همسایه مونه وبه ستاره گفته باید زنه جواد پسره دوستع بابام بشه ستاره هم طاقت نیورده و خودشو خلاص کرده کاش منم مثله ستاره میمردم و ماله کسه دیگه ایی نمیشدم قل*ب*م یه جا جسمم یه جا دیگه حس میکنم تو فضام معلقم بین زمین و هوا
خانمم مهتاب خانم
از اتاق بیرون رفتم پویان اومده بود خونه بادیدنم چشماش گردشد
فکر کردم قیافم طوری شده خودمو تو ایینه ی روبروم نگا کردم تا ببینم چه سوژه ایی پیش اومده ولی چیزی ندیدم همون شلوار ورزشی و تیشرت تنم بود
پویان:حاضر شو میخوام ببرمت بیرون
_.........
پویان: مهتاب ترخدا رو اعصاب نرو برو حاضرشو بزار یه امروز اعصابم راحته باشه روزه سختی رو گذروندم
خودش اومد تو اتاق و دره کمد رو باز کرد و شروع کرد به گشتنه کمددوتا مانتو از کمد دراورد یکی سورمه ایی اون یکی مشکی بود مشکی حالت کتی بود و خیلیم کوتاه بود پریا انتخابش کرده بود
پویان: این یکی خیلی کوتاهه بیا همینو بپوش زود باش که دیر میشه
هنوز سرجام ایستاده بودم که با چشمای شیطون گفت:دلت میخواد خودم تنت کنم خانمم اخه
romangram.com | @romangram_com