#ازدواج_به_سبک_کنکوری_پارت_59
- چشم
یه بوس واسه بابا فرستادم و از خونه زدم بیرون ... راه زیادی تا ساحل نبود. به محض اینکه رسیدم کفش هام و در اوردم و زانو هام رو تو بغل گرفتم و سرم رو روی پاهام گذاشتم وبه دریا خیره شدم و به صدای دریا گوش دادم. واقعا چه آرامشی به آدم میده. حواسم به زمان نبود توی افکار خودم غرق بودم. اینکه آینده م چی میشه و هزار جور فکر دیگه ...
به آسمون نگاه کردم هوا کم کم داشت تاریک می شد. عجیب بود که بابا تا الان واسم زنگ نزده. دستم رو به جیبم فرو بردم که گوشیم رو در بیارم ولی نبود!
هر چی گشتم نبود. وای تا الان بابا چقدر نگرانم شده؟!
کل مسیر رو دوییدم.وقتی وارد ویلا شدم منتظر بودم بابا یه چیزی بهم بگه ولی اصلا حواسشون به من نبود. حتی اومدنم رو متوجه نشدن و صدای خنده شون تا در ورودی می اومد.
پدرام: آریان قبول نیست تو و بابا جر می زنید.
رضایی: بلد نیستی بی خود بهونه نیار حکم دله.
بابا به بحث کردن اون دوتا می خندید ومامان داشت از فرصت استفاده می کرد وورق های بابا رو نگاه می کرد.
romangram.com | @romangram_com