#ازدواج_به_سبک_کنکوری_پارت_34
مامان: حالا چرا هفته دیگه؟
پدرام: از این استادای پروازی شده و فقط سه روزدر هفته اصفهان هست. گفت دوشنبه راحت تره واسش منم دیگه چیزی نگفتم.
مامان: باشه با خانواده ش دیگه؟
پدرام: نه راستش مادرش بچه که بود تصادف کرد وفوت شده. تک فرزندم هست. فقط یه پدر داره که اونم معمولا ایران نیست.
مامان: باشه مادر ... قدمش رو چشم ...
از همون موقع تو فکر این رفته بودم که رضایی بیاد خونمونم مثل سرکلاس هی پوزخند میزنه ومغرور. بعد به خودم گفتم آخه خنگ جون مثلا میاد به مامان بابات پوزخند بزنه که چی؟ خب مامانم بهش پوزخند میزنه. بعدشم رضایی نمیتونه بگه مامان پری برو تسویه حساب. واقعا اگه این جمله رو بلد نبود چی می گفت؟ با همین فکر ها به خواب رفتم.
دوشنبه هفته بعد هم از راه رسید. آزمونم رو به بهترین نحو ممکن دادم وباز پدرام کمک مامان مونده بود و نیومده بود دنبالم ... چون قررار بود امشب رضایی واسه شام بیاد خونمون و الان تازه ساعت حدود شش بود. با خودم گفتم:
- رضایی که زودتر از هفت و هشت نمیاد خونمون پس پیاده برم بهتره و شروع کردم به کنارخیابونا راه رفتن ... پاییز بود و هوا زود تاریک می شد. به جاهای خلوت که می رسیدم ترسم بیشتر می شد واون شب هم هر جا می ترسیدم شروع می کردم به شعر خوندن واسه خودم ... دیگه نزدیک خونه که رسیده بودم از بس با خودم حرف زده بودم نفس کم آورده بودم. زنگ رو زدم و وقتی رسیدم خونه دیگه واقعا خسته بودم. کلید انداختم ودر باز کردم . ازپله ها که بالا میرفتم حس می کردم صدا رضاییم میاد ولی بعد به خودم گفتم:
- نه بابا! بیچاره انقدرا هم جل نیست که الان پاشه بیاد. در واحد رو باز کردم و آب دماغم رو محکم و با صدا کشیدم بالا و گفتم آخیـش ...
romangram.com | @romangram_com