#ازدواج_توتیا_پارت_98

تارا- مامان جون خوبی؟
– وای مامان جواب بده دل و زَهره ـمون داره آب می شه.
مامان ناله وار فقط می گفت: وای خدا.. آی.. آی..
نمی دونم چطوری لباس پوشیدیم و راه افتادیم به طرف بیمارستان. امیر مسعود با سرعت زیاد رانندگی می کرد و مامان فقط آه و ناله می کرد و هیچ کدوم از سوالات ما جواب نمی داد.
– مامان چرا دلت اینطوری شد؟ کجای دلته؟
تارا- زیر دلته؟ یعنی سنگ مثانه ـست؟
– سنگ مثانه؟!! تارا چی می گی؟ مگه مامان تا حالا چنین مشکلی رو داشته؟
تارا- شاید تازگی ها اینطوری شده که حال تهوع هم داشت.
– آره مامان؟ حتماً اینا بود.
تارا- مامان جون خوبی؟
– وای مامان جواب بده دل و زَهره ـمون داره آب می شه.
مامان ناله وار فقط می گفت: وای خدا.. آی.. آی..

امیر علی هم که ناله ی مامانو می دید بدتر جیغ و گریه می کرد.
خلاصه رسیدیم بیمارستان و مامان ـو سریع بردن به طرف اتاق اورژانس و ما پشت در موندیم تو قسمت پذیرش اورژانس. یکی گفت:
– برید فُرم پذیرش ـو پر کنید. باید از قسمت پذیرش بیمارستان بگیرید.
امیر مسعود رفت و من و تارا پشت در گریه می کردیم. پرستار اومد و گفت:
– خانم با بچه چرا اومدی؟ برو بیرون زود باش. اینجا پر آلودگی ـه.
– تارا برو بیرون بشین.
تارا- وای دل من آروم نمی گیره که!
– امیر علی رو پس چیکار کنیم؟ برو بیرون تا ببینیم چی می شه.
تارا- تو امیر علی رو بگیر.
– تارا امیر علی پیش من نمی مونه.

romangram.com | @romangram_com