#ازدواج_توتیا_پارت_97

– دلشوره آم خوب نیست. بده.
تارا اخمی کرد و گفت: وا پناه بر خدا ایشالله خیره به دلت بد راه نده.
امیر مسعود- مادرم می گه این وقتا صدقه کنار بذارید.
– صدقه دادم، قرآن خوندم. ولی دلشوره ـم تمومی نداره.
تارا- از کی تا حالا اینطوری شدی؟
– الان چند روزه. از وقتی مامان حالش بد شد و بردیم دکتر.
امیر مسعود از روی میز پرید و لویان شربت خالی شده رو توی سینی گذاشت و گفت: پس دلشورت الکیه. تلقینه. مامانت که خوب شده.
مامان اومد و گفت: رضا نبود، رفته بود دنبال جنس واسه ی مغازه ـش.
تارا- رضا دیگه مغازه زده سرش حسابی شلوغه، بلند شیم خودمون بیاریم.
من امیر مسعود خندیدیم و گفتم: مخصوصاً تو؟ ها؟ یه قدم بر می داریم می گی: «بذارید زمین دستم درد گرفت. وای پام درد گرفت. دستمو بد گرفتم.»
تارا با خنده اخم کرد و گفت: اگر اذیتم کنید کمکتون نمی کنما.
رفتیم بالا و.. وای کمد نگو. کوه بود. صد کیلو بیشتر بود. شاید هم یکم از یک تن کمتر. چقدر سنگینه.. من و تارا داشتیم از کمر درد می مردیم. از بس که سنگین بود. تمام پله ها رو آوردیم به پله ی یکی مونده به آخری پای امیر مسعود که سر کمد ـو گرفته بود از روی پله سر خورد و کمد داشت از دست سه تامون در می رفت که من جیغ زدم: «مامان بگیرش!» مامان که کنار پله ها ایستاده بود با جیغ من سریع اومد کمک امیر مسعود ولی همین که یه کم بار سنگینی کمد به مامان محول کردیم تا امیر مسعود دستشو که بر اثر لیز خوردگی پاش از رو پله از کمد جدا شده بود به کمد بگیره مامان یهو جیغ زد و دلشو گرفت.
ما سه تا با تعجب به مامان نگاه می کردیم و مامان با وحشت و دردناک جیغ می کشید و آخ و وای می گفت. کمد ـو جلوی پله گذاشتیم و امیر مسعود به طرف مامان رفت و من و تارا به زور خودمونو از پشت کمد کشیدیم بیرون. امیر مسعود کمر مامانو گرفت و گفت: نرگس خانم چیه؟
من و تارا با نگرانی پرسیدیم: مامان چی شد؟
مامان- وای دلم، وای خدا.. ” مامان داشت از درد سرخ و سرخ تر می شد. امیر مسعود رو کرد به ما و گفت” چی شده آخه؟
مامان فقط از دردی که داشت داد می زد. تارا با هول زدگی گفت:
– امیر برو ماشینو روشن کن بریم بیمارستان. مامانم داره از درد می میره.
نمی دونم چطوری لباس پوشیدیم و راه افتادیم به طرف بیمارستان. امیر مسعود با سرعت زیاد رانندگی می کرد و مامان فقط آه و ناله می کرد و هیچ کدوم از سوالات ما جواب نمی داد.
– مامان چرا دلت اینطوری شد؟ کجای دلته؟
تارا- زیر دلته؟ یعنی سنگ مثانه ـست؟
– سنگ مثانه؟!! تارا چی می گی؟ مگه مامان تا حالا چنین مشکلی رو داشته؟
تارا- شاید تازگی ها اینطوری شده که حال تهوع هم داشت.
– آره مامان؟ حتماً اینا بود.

romangram.com | @romangram_com