#ازدواج_توتیا_پارت_92

ساعت به پنج که رسید محمد صدرا سر وقت اومد خونه امون. ولی مامان هنوز خواب بود. محمد صدرا هم گفت: بذار بخوابه. بیدار شد می ریم. باز هم حالش به هم خورد؟
– نه دیگه، خواب بود همش.
تارا- سلام. امیر مسعود نیومد؟
محمد صدرا- نه، امیر رو جای خودم گذاشتم اومدم.
– محمد صدرا کی اثاثاتو می یاری؟ که ما اتاقو جمع و جور کنیم.
محمد صدرا لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: هر وقت خودم بیام دیگه. البته اگر تو بخوای من از همین الانم در خدمتم.
با خجالت گفت: وا!! محمد صدرا!!
محمد صدرا خندید و گفت: یه هفته مونده به عروسی دیگه لوازمو جمع می کنم می یارم اینجا. تارا کجا می ره؟ تو اتاق مامانت؟
– آره، امروز مامان گفت هر وقت تو اومدی تارا بره اونجا، معصومه خوبه؟
محمد صدرا- آره، دانشگاه بود.
– خوش به حالش، کاش منم دانشجو بودم.
محمد صدرا- تو هر وقت بخوای می تونی برای ادامه تحصیلت اقدام کنی. من هیچ مشکلی با این قضیه ندارم.
با شوق گفتم: واقعاً؟ وایی محمد صدرا ممنون.. من خیلی دوست دارم که ادامه تحصیل بدم. ” کمی آرومتر گفتم:” تارا هم خیلی دوست داره ولی امیر مسعود زیاد مایل نیست.
محمد صدرا- خب این دیگه به خودشون مربوطه. من نمی تونم دخالتی توی این کار داشته باشم.
– گفتم شاید امیر مسعود حرف تو رو بخونه و بذاره تارا هم درس بخونه.
محمد صدرا- راستش امیر مسعود وقتی پای زندگی شخصیش وسط باشه حرف آقا جونو هم نمی خونه چه برسه به من، تو هم زیاد نگران نباش اگر کسی بخواد امیر مسعود ـو راضی کنه اون خود تاراست.
صدای مامان اومد و از اتاق اومد بیرون. تا محمد صدرا رو دید گفت:
– اِ سلام محمد صدرا! فکر می کردم صدا تو می شنوم دارم خواب می بینم.
محمد صدرا- سلام، ببخشید بیدارتون کردم؟
مامان- نه خیلی وقته خوابم باید بیدار می شد. چه عجب تو زود اومدی.
محمد صدرا- راستش زود اومدم شما رو ببریم دکتر.
مامان با کمی عصبانیت گفت: توتیا! چرا بنده ی خدا رو از کار و زندگی انداختی؟
محمد صدرا- نه، از توتیا ایراد نگیرید، وظیفه ـمه. بعدشم توتیا هم موظف بود که به من خبر بده. باید به فکر سلامتی مادرش باشه.

romangram.com | @romangram_com