#ازدواج_توتیا_پارت_89

مامان- نه بو می ده.
من و تارا با هم گفتیم: بو می ده؟!!!
تارا قالب پنیر رو بو کرد و گفت: نه بو نمی ده، بوی پنیره..
مامان- نه بو می ده، خوب بو کن. خیلی بد بوئه
منم قالت پنیر رو بو کردم ولی انقدر ها هم بو نمی داد و اصلاً بوی بدی که مامان می گفت ـو نمی داد.
بعد صرف صبحونه مامان گفت: من می رم ببینم می تونم یه پارچه ی خوب واسه ی عروسی توتیا انتخاب کنم یا نه.. برای عروسی زیاد وقت نداریم..
تارا- منم می یام. منم لباس ندارم.
مامان- تو با امیر مسعود برو. حالا می ریم یه پارچه می خریم باز امیر مسعود المشنگه راه در می یاره که چرا این رنگیه چرا این طرحو داره من خوشم نمی یاد، جلقه، سبکه، بهت نمی یاد.. تو با شوهرت بری بهتره.. من حوصله ی غرغر امیر مسعود رو ندارم. بمون با خواهرت ناهار درست کن. امیر علی رو هم نمی برم گرمه. می ترسم گرما زده شه.
– مامان مگه تو حالت بد نیست. داری می ری بیرون؟
مامان- نه کی گفته حال من بده؟ چرا واسه من نقص می ذاری!
تارا- صبح داشتی بالا می آوردی.
مامان- الان که سر حالم. بیخود جلوی منو نگیرید. خیلی وقت داریم برای لباس دوختن شما هم می خوایید جلوی من ـو بگیرید.
مامان رفت چادر ـشو سر کرد و کیفشو برداشت و رفت.
ما ناهار درست کردیم و خونه رو جمع و جور کردیم. تا ساعت دو و نیم که مامان برگشت ولی دست خالی.
من و تارا با تعجب ازش پرسیدیم:
– پس پارچه ـت کو؟
مامان- پیدا نکردم. همه گرون بعد همه پر گل و الکی.. اصلاً اون طرحی که من مد نظرم بود ـو پیدا نکردم. باید برم بازار.
– یعنی چهار پنج ساعت رفتی هیچی به هیچی؟
مامان- هیچی! انگار قحطی اومده. همه پارچه ها گل منگولی شده. اونیم که خوبه به قیمت خون باباشونه. انگار هر جا هر چی ما می خواییم می شه الماس. ناهار درست کردید؟ خوردید؟
تارا- نه نخوردیم. گفتیم شما هم بیایید.
مامان- امیر علی کو؟
تارا- خوابوندمش.
مامان- چی درست کردی؟

romangram.com | @romangram_com