#ازدواج_توتیا_پارت_88
صدای گریه ی امیر علی اومد و تارا به طرف اتاق رفتو در همین حین گفت: مامان سردیت نکرده؟
– سردی کرده باشه بالا می یاره؟ چه حرفا می زنی تارا. باید بریم دکتر.
مامان- من دکتر نمی یام. حالم خوبه. تو هم نگران نباشی کلی کار داریم. باید اتاق بالا رو خالی کنیم برای تو و محمد صدرا. کمتر از یکماه و نیم آینده عروسیتونه.
تارا- پس من کجا برم؟
مامان- تخت تو رو می ذاریم انباری، توتیا از این به بعد رو تخت من بخواب. اون تختِ دو نفره دیگه.
– حالا کو تا یه ماه دیگه، یکی دو روز مونده به عروسی تخت ها رو جا به جا می کنیم.
مامان- باید کمد تارا و وسایلشم جا به جا کنیم محمد صدرا وسایلشو بیاره اینجا.
– اول می ریم دکتر بعد این کارا رو می کنیم.
مامان امیر علی رو از تارا گرفت و گفت:
– من که کلی کار دارم. می خوام برم خیاطی بدم برام لباس بدوزه. اگر می خوای خودت برو دکتر.
– مگه من مریضم؟
مامان- من که حالم خوبه. بیایید سفره بندازید صبحونه بخوریم.
با تارا رفتیم آشپزخونه، تارا گفت:
– محمدصدرا کی وسایلشو می یاره؟
سریع گفتم: نمی دونم. تو به فکر حال مامان باش. من نگران مامانم.
تارا- حتماً گرما زدگیش خوب نشده.
– تو یا به فکر گرمایی یا به فکر سردی کردن.
تارا- پس به چی فکر کنم؟ به حاملگی؟
– وا! استغفرلله.. تارا!! من می گم باید ببریمش دکتر تا بدتر نشه. داره کوتاهی می کنه.
سفره ی صبحونه رو چیدیم و هر سه سر سفره نشستیم و دیدم مامان داره نون خالی می خوره. تارا با تعجب گفت:
– مامان چرا نون خالی می خوری؟!!
مامان- راستش از طعم این پنیرِ خوشم نمی یاد.
– تو که خیلی این مدل پنیر رو دوست داشتی!! طعمشم خوبه.
romangram.com | @romangram_com