#ازدواج_توتیا_پارت_87
– آخه پیش از تو محسن زنگ زده بود حال مامانمو پرسید.
محمد صدرا- خب؟!
– محمد صدرا!
محمد صدرا- خب خواسته حال و احوالی بپرسه تو نباید حساس باشی اون قضیه تموم شده.
نفسی کشیدم و گفتم: باشه.
محمد صدرا- حالا حال مامانت چطوره؟
– خوابیده. بهتره الحمدلله..
محمد صدرا- الحمدلله.. چیزی می خوایید بخرم؟
– نه ممنون. سلام برسون.
محمد صدرا- گوشی رو بده تارا با امیر مسعود حرف بزنند.
– باشه، تو کی می یای؟
محمد صدرا با شیطنت گفت: دلت تنگ شده؟ صبح منو دیدی!
خندیدم و گفت: شب می یام سر می زنم.. خیله خب امیر مسعود تارا که فرار نمی کنه.. توتیا تلفن رو بده به تالا امیر مسعود سر منو برد. نمی ذارند آدم دو دقیقه با نامزدش حرف بزنه.
خندیدم و گفتم: باشه، خداحافظ… ” رو کردم به تارا و گفتم” بیا امیر مسعود پشت خطه..
صبح با صدای عق زدن یکی از خواب بیدار شدم. اول فکر می کردم دارم خواب می بینم و دو مرتبه چشمامو بستم و یهو یادم افتاد حال مامان دیروزم بد بود. از جا پریدم و خوب گوش دادم و تارا رو صدا کردم و گفتم: تارا.. تارا بلند شو حال مامان بد شده..
تارا همچنان تو خواب سیر می کرد. رفتم به طرف تختش و به زور بیدارش کردم و بعد سریع رفتم طبقه ی پایین تا برم پایین دیدم مامان از دستشویی با رنگ زرد اومد بیرون با نگرانی گفتم:
– مامان خوبی؟ حالت به هم خورد؟
مامان- چیزی نیست. خوبم.
– نه.. باید امروز هر طور شده بریم دکتر.
مامان- نه نه، دکتر نمی خواد. خوبم..
– دیروزم گفتی خوبم ولی امرزو صبح هم تهوع داشتی. خب چرا با جونت بازی می کنی؟
تارا اومد و گفت: چی شده؟
– حال مامان باز بهم خورد.
romangram.com | @romangram_com