#ازدواج_توتیا_پارت_86

محمد صدرا اومد به طرفم و گفت: چیزی نمی خواید؟ اِ نرگس خانم چرا به غذاتون دست نزدید؟
مامان- می ترسم بخورم حالم بد شه.
محمد صدرا- می خوایید یه چیز دیگه براتون بگیرم.
مامان- زیاد میل ندارم.
خلاصه همه بعد از خوردن غذا همه به طرف خونه های خودشون رفتن.
مامان- تارا توتیا هوای امیر علی رو داشته باشید من یه چرت بزنم. شاید حالم جا بیاد
تارا- باید می بردیمت دکتر.
– تارا برای امیر علی غذا درست کن. الان وقت غذاشه. سوپ داره؟
همینطور به امیر علی غذا می دادیم که تلفن زنگ زد. تارا سریع تلفن رو برداشت و گفت:
– الو.. الو..؟! الو بفرمایید.. ” تارا با تردید منو نگاه کرد و گفت” چرا حرف نمی زنی؟ سلام؟!!! چی؟!! آره خوابیده!! نه!! خداحافظ!!
– کی بود انقدر تعجب کردی؟
تارا- محسن بود. گفت حال مامانت خوبه؟
– بعد تو هم همینطور جواب دادی؟
تارا- پس چیکار می کردم؟
– برای چی انقدر نگرانه؟
تارا- یعنی باید گوشی رو قطع می کردم؟
– باید بهش می گفتی: «حال مادر من چه ربطی به شما داره؟» ای کاش من گوشی رو برمی داشتم.
تارا- ازم پرسید: «تارا تویی؟»
– که قشنگ سوالو بپرسه دیگه. اگر من پشت خط بودم که جرئت سوال کردن نداشت بچه پر روی رذل.
دو مرتبه تلفن زنگ زد. اینبار من گوشی رو برداشتم و جدی گفتم: بفرمایید؟
محمد صدرا با خنده گفت: سلام بد اخلاق
خندیدم و گفتم: اِ. محمد صدرا تویی؟ سلام.
محمد صدرا- مگه قرار بود کسی زنگ بزنه؟!

romangram.com | @romangram_com