#ازدواج_توتیا_پارت_85

– حالا چرا بعد عروسی ما؟ امیر علی چند ماه یکساله می شه و هنوز شناسنامه نداره.
مامان- وای توتیا جر و بحث نکن حوصله ندارم.
– آخه مادر من..
محمد صدرا- توتیا!
ادامه ندادم و به فکر رفتم. خدایا محسن هنوز تو فکر مامانمه؟! دیدی چقدر دلواپس و نگران بود؟ انگار نه انگار که همه چیز بینشون تموم شده اون همه آدم دور مامان ایستادن. نه از روی ما خجالت کشید و نه از روی خونواده ی خودش. واقعاً بینشون همه چیز تموم شده؟ ما هم به رستورانی رفتیم که همه ی مهمونارو فرستاده بودیم اونجا. غذا جوجه کباب بود که اتفاقی خیلی هم خوب طبخ شده بود. غذا رو که آوردند مامان از جا بلند شد. گفتم:
– کجا می ری؟
تارا- حالت بده؟
مامان- نه، می خوام برم دستمو بشورم. همین.
– تارا، تارا محسنو نگاه کن.
تارا- نچ، انگار این دست از سر مامان بر نمی داره.
– رنگش عین گچ شده.
تارا با حرص گفت: واسه ی چی نگران مامانمونه؟
محسن سرشو از مسیری که مامان رفته بود برگردوند و به طرف ما نگاه کرد و دید من و تارا داریم نگاهش می کنی. نفسی با حرص کشیدم و یه کم غذا رو سرو کردم تا به امیر علی بدم..
تارا- من برم دنبال مامان، دیر کرد. نکنه باز حالش بد بشه؟
تا تارا از جا بلند شد مامان اومد. با نگرانی مامانو نگاه کردیم و گفتم:
– مامان خوبی؟
مامان- آره خوبم.
– غذات یخ کرد.
مامان- غذا نخورم بهتره، می ترسم بالا بیارم.
– آخه شاید گرسنه ای که حالت بد می شه.
مامان- نه هوا گرمه، الان هم غذا بخورم معده ـم به هم می خوره.
تارا- مگه هنوزم حالت تهوع داری؟!
مامان- نه، نه، خوبم. احتیاط می کنم.

romangram.com | @romangram_com