#ازدواج_توتیا_پارت_83
تارا دنباله ی حرف منو گرفت و گفت: امیر علی کجاست؟ دست کیه؟
امیر مسعود- اونور رو صندلی نشسته نگران نباش ملیحه و مادرم پیششونه.
– امیر علی دست کیه؟ ” سرگردوندم ولی امیر علی رو ندیدم و با هول و هراس گفتم..”
– وایی یا حضرت عباس! امیر علی کو؟ امیر علی.. تارا امیر علی نیست..
—-
محمد صدرا در حالی که سعی می کرد هول و هراس خودشو پنهون کنه گفت:
– نگران نباش، هول نکن
– مامان.. مامان!
تارا دنباله ی حرف منو گرفت و گفت: امیر علی کجاست؟ دست کیه؟
تارا انقدر هول کرد که جلوی پاش ـو ندید که ظرف خالی میوه هست و به پاش گیر کرد و خورد زمین. امیر مسعود و من زیر بازوی تارا رو گرفتیم و بلندش کردیم. امیر مسعود گفت:
– تارا هل نکن. حتماً دست یکی از آشناهاست.
– دست کی؟ وای محمد صدرا بچه گم شده، مامان..
مامان سرشو تازه بلن کرد و گفت: چیه؟
– چیه؟! امیر علی نیست. امیر علی دست کیه؟
– دست منه.
سر چهار نفرمون (من و تارا و امیر مسعود و محمد صدرا) به طرف صدا که متعلق به محسن بود برگشت و با تعجب به محسن نگاه کردیم که امیر علی رو تو ب*غ*لش خیلی آروم بود و ما رو نگاه می کرد. با تعجب گفتم: دست تو بود؟!
محسن- مادرت داشت گریه می کرد و امیر علی هم دست کسی نمی موند. ولی به من عادت داره واسه ی همین گرفتمش.
سری تکون دادم و گفتم: ممنون.
صدای هیاهو از پشت سرمون اومد و همه برگشتیم، دیدم حال مامانم بهم خورده. من و تارا به طرف مامان دویدیم. گفتم: مامان چی شد؟!
تارا- چرا حالت به هم خورد؟
مهری خانم- نترسید. واسه ی گرمای هوائه. حتماً گرما زده شده…
پشت مامانو آروم ماساژ دادم و تارا گفت: بیا یه کم شربت بده.
محسن دلواپس تر از ما گفت: نه، شربت شیرینه حال ـشو بدتر می کنه.
romangram.com | @romangram_com