#ازدواج_توتیا_پارت_81

خیاط لباسمو وارسی ای کرد وچند جای لباسو تنگ و گشاد کرد. خلاصه لباسو از تنم درآورد و لباس خودمو پوشیدم و اومدم بیرون و محمد صدرا رو با خنده نگاه کردم و رفتم طرفش و گفتم: اخماتو باز کن.
محمد صدرا با قیافه ی شیطنت بار گفت: بدجنس
پر رنگ خندیدم و آرنجش ـو گرفتم و گفتم: عوضش اون روز قیافه ـت دیدن داره.
معصومه- وای توتیا بیا اینجا تاج ها رو ببین. فکر کنم یه تاج کوتاه واسه ی مدل لباست خیلی قشنگ شه.
تارا- آره معصومه این که تو دستته از همه قشنگ تره. نظر تو چیه توتیا؟
به محمد صدرا با خنده نگاه کردم و با شیطنت گفتم:
– دیگه وقتی خواهر شوهر و جاری انتخاب می کنند عروس بیچاره چه حرفی بزنه؟
همه خندیدند و ملیحه گفت: تو هم چه خواهر شوهر و جاری ای داری.
با شیطنت گفتم: خدا بهم نظر داشته ملیحه جون.
ملیحه با چشم ابرو نازک کردن تصنعی با لحن خودم گفت: خدا شانس بده خواهر.
محمد صدرا- موافقید بریم یه رستوران ناهار بخوریم و یه خستگی ای در کنیم و بعد بریم سراغ خرید کت و شلوار و کفش و.. ؟
همه با هم گفتیم: بله.
بعد از اون روز تموم خریدای عروسی پنج نفر دیگه هم دنبال من و محمد صدرا بودند و همه با هم برای عروسی ما خرید می کردیم.
برای رزرو تالار طبق قرار یک هفته ی بعد از سال بابا، بنا بود عروسی رو برپا کنیم ولی تالاری که مد نظرمون بود تا یک ماه و نیم بعد زمان قرار جای خالی نداشت. ما هم تصمیم گرفتیم واسه ی همون روزی که تالار خالیه و وقت می ده عروسی رو برپا کنیم.
خیلی زود سال بابا سر رسید. یادمه اون روزی که سال بابا بود از صبح من و تارا عین مرغ سرکنده بودیم و گریه و زاری می کردیم. مامان هم کم از ما نبود ولی در حد ما بی تابی نمی کرد و شاید برای این بود که اگه آرامششو اگه از دست می داد ما بی تاب تر می شدیم. صبح زود حلوا درست کردیم و خرماها رو توی دیس چیدیم. محمد صدرا و امیر مسعود میوه خریده بودند. همون صبح آوردند و میوه ها رو هم شستیم و توی دیس های گرد گذاشتیم و روش سِلفون کشیدیم. قرار بود ساعت ده صبح همراه همه ی اعضای خونواده بلورچی و دایی رسول و خونواده اش و همسایه ها و دوستان نزدیک به طرف بهشت زهرا بریم، تو ماشین محمد صدرا من و مامان و تارا و امیر مسعود بودیم و بقیه هم جدا می اومدند.
امیر مسعود جلو نشسته بود. برگشت یه نگاه به تارا که مثل من گریه می کرد انداخت و گفت: تارا بسه، الان نرسیده به بهشت زهرا داری از گریه هلاک می شی. برسیم اونجا چیکار می خوای بکنی؟ می خوای مثل شب های اول که بابای خدا بیامرزت فوت کرده بود هی می رفتی زیر سرم باز بری زیر سرم؟
محمد صدرا یه نگاه از آینه به من کرد و گفت: امیر مسعود راست می گه. تمومش کنید. این بچه شما دو تا رو می بینه و می ترسه.
امیر مسعود- نرگس خانم امیر علی رو بدید به من. توتیا و تارا که دست برنمی دارند امیر علی هم می ترسه اینارو ببینه.
مامان با بغض و گریه گفت: بیچاره بچه ام که جای باباش باید قبر باباشو ببینه.
من و تارا باز گریه امون از سر گرفته شد و محمد صدرا گفت:
– ای بابا نرگس خانم. امیر علی رو گرفت که سه تایی شروع به مرثیه خونی کنید؟ تو رو خدا اینطوری نکنید توتیا!
– بابام جوون مرگ شد. چقدر آرزو داشت که امیر علی رو ببینه. عروسی من و تارا رو ببینه. چشمش به دنیا بود و رفت.
امیر مسعود- خدا بیامرزه، پیمونه ی عمرش تا همین اندازه بود. ایشالله هر چی خاک اون خدابیامرزه عمر نرگس خانم باشه.

romangram.com | @romangram_com