#ازدواج_توتیا_پارت_76

محمد صدرا صدام زد. شالمو رو سرم گذاشتم و به هال رفتم و دیدم امیر علی دست محمد صدرا ـست. لبخندی بهش زدم و امیر مسعود گفت:
– داداش چقدر بهت می یاد.
محمد صدرا خندید و گفت: اِ؟ ” با مهربونی به من نگاه کرد و تارا گفت:”
– ایشالا سال دیگه پسر خودتو ب*غ*ل داشته باشی.
– تارا!!
محمد صدرا با شیطنت گفت: بسه، خانمم خجالت می کشه.
امیر مسعود و تارا خندیدند و مامان از اتاق اومد بیرون و گفت:
– موضوع چیه؟!
– هیچی. “تارا همزمان با من گفت:” که بچه چقدر یه محمد صدرا می یاد.
مامان لبخند پر رنگی زد و گفت: ایشالا به موقع ـش. تارا چای آوردی؟
– تارا دیگه امیر مسعود ـو دیده حواس براش نمونده.
تارا- اِوا. عجب آدمی ای ها!
امیر مسعود با شیطنت گفت: عیب نداره عزیزم من که دیگه عادت کردم.
تارا با اخم و خنده آروم به بازی امیر مسعود زد و گفت: بس کن.
بعد شام چهار تایی به طبقه ی بالا رفتیم و از تو اینترنت مدل لباس عروس های جدید ـو دربیاریم. همینطور که همه مشغول انتخاب و اظهار نظر بودیم. مامان اومد طبقه ی بالا و گفت: فکر کنم تلفنمون قطع شده.
تارا- وا!! مامان ما رفتیم تو اینترنت. قطع چی شده؟
مامان- اِ! دیدیم یه صدایی می یاد فکر کردم یه بلایی سر تلفن اومده.
– مگه می خواستی جایی زنگ بزنی؟
مامان با کمی هول زدگی گفت: نه، مهم نبود.
محمد صدرا- اگر می خوایید زنگ بزنید موبایل من هست..
مامان- نه، نه. می خواستم حال داداش رسولو بپرسم. حالا از اینترنت اومدید بیرون زنگ می زنم. مهم نیست.
تارا- مامان ببین چه لباس عروس هایی.
مامان- اِ، دارید لباس عروس انتخاب می کنید؟

romangram.com | @romangram_com