#ازدواج_توتیا_پارت_74
تارا با صدای خفه ای گفت: بفرمایید… ” بعد بلندتر ادامه داد” نه مامان برو.
رو به من گفت: حساس شدی.
سری تکوم دادم و گفتم: شاید.
مامان اومد تو آشپزخونه و چادرشو سر کرد و گفت:
– امیر علی خوابیده. حواستون بهش باشه، می رم تره بار اگه میوه هاش خوب نباشه می رم چهار راه بالایی. نگران نباشید. دم عصری میوه ی خوب به زور پیدا می شه صبح یادم نبود برم بخرم. الان داشتم امیر علی رو می خوابوندم یادم افتاد.
– مراقب باش، پول داری؟
مامان- آره مادر دارم، نگران نباش. خداحافظ.
– خداحافظ.. می گم تارا خوبه این چهار پنج میلیون ارثیه ی مامان هست که دایی باهاش کار کنه. سر ماه یه چیزی بهمون بده وگرنه چه آبرو ریزی ای جلوی محمد صدرا اینا می شد.
تارا- آره خدا مادر جون پدر جونو بیامرزه. ” پدر بزرگ و مادر بزرگمون.”
شامو درست کردم و خونه رو جارو زدیم و گردگیری کردیم. لباسامونو عوض کردیم تازه مامان برگشت. نگران به ایوون رفتم و گفتم:
– سلام. وای چقدر طول کشید.
مامان خسته گفت: مگه میوه ی خوب پیدا می شه؟ همه ی میوه های پلاسیده مونده بود. انقدر این مغازه اون مغازه رفتم تا میوه ی خوب به قیمت مناسب پیدا کنم. سر راه هم محبوبه خانم خیاطو دیدم اون چونه اونم که گرمه دو ساعته منو تو خیابون نگه داشته بهش گفتم: «توتیا داره عروسی می کنه.» انقدر خوشحال شد. گفت: «مدل لباس عروسشو انتخاب کنه بده من براش بدوزم.»
– اتفاقاً خودمم همین فکر رو کردم. محبوبه خانم خیلی خوب لباس می دوزه، نه تارا؟ می تونیم لباسامونو بدیم اون بدوزه. از امیر علی نپرسید؟ آخه خیلی دلش می خواست بدونه امیر علی چه شکلیه.
مامان- اِم.. چرا، عکس ـشو نشون دادم. انقدر نازش داد. خدا ایشالا به اونم بچه بده.
تارا سری به تأیید تکون داد و صدای زنگ اومد. رفتیم در رو باز کردیم. محمد صدرا و امیر مسعود جلوی در بودند. من و تارا با روی باز گفتیم: سلام.
امیر مسعود و محمد صدرا جواب سلام ما رو دادن و امیر مسعود سریع اومد طرف تارا و از ما جدا شدن. با خنده و تعجب به امیر مسعود و تارا نگاه کردم و محمد صدرا آروم از پشت سرم گفت: تو چرا همیشه وقتی این دو تا رو می بینی تعجب می کنی؟
با خنده گفتم: آخه محمد صدرا تو نمی دونی اینا روزی چند بار با هم تلفنی صحبت می کنند. همین امروز صبح امیر مسعود اومده جلوی در با هم صحبت کردند. بعد الان دیدی؟ انگار صد ساله همدیگر رو ندیدند. من موندم اینا چه حرفی دارند آخه؟
محمد صدرا- یه لحظه صبر کن یه چیزی از تو ماشین بیارم.
محمد صدرا بیرون رفت و منم جلوی در رفتم و با تعجب به محمد صدرا که سرشو تو ماشین کرده بود نگاه می کردم. محمد صدرا یه جعبه ی کوچیک که روش یه ربان سرخ بود به طرف من گرفت. یه جعبه ی تلقی. ازش گرفتم. توی جعبه پر رز سفید بود که از ساقه جدا شده بود. با شوق گفتم: وای محمد صدرا این خیلی قشنگه. دستت درد نکنه.
محمد صدرا با لبخندی مهربون گفت: خواهش می کنم. نمی خوای در جعبه رو باز کنی؟
– نه، آخه تزئینش خراب می شه.
محمد صدرا- من درستش می کنم. تو در جعبه رو باز کن.
ربان پهن روی جعبه رو باز کردم. تازه اون زنجیر طلایی رو دیدم و در جعبه رو باز کردم و با شوق گفتم: وای محمد صدرا. “دستبند طلا سفیدی که حلقه های نگین دار توی دستبند بود ـو برداشتم و تو دستم گرفتم و گفتم:”
romangram.com | @romangram_com