#ازدواج_توتیا_پارت_73

تارا یه سقلمه بهم زد. به مامان نگاه کردم و سری تکون دادم و گفتم:
– ببخشید.
مامان- ببخشید و زهرمار، مثل مار نیش می زنی بعد می گی ببخشید؟
بلند شدم و صورت سرخ و برافروخته ی مامانو ب*و*سیدم و گفتم:
– ببخشید دیگه
مامان با اخم نگاهم کرد. دوباره ب*و*سیدمش و گفت:
– خیله خب توتیا، ولی از من به تو نصیحت اونایی که زبونشون درازه شخصیت ـشون کوتاهه. این زبون درازیتو بذار کنار. همه مادرت نیستن که مهرت به دلشون باشه و با یه ببخشید همه چیزو به دست فراموشی بسپرن.
– گفتم باشه دیگه. ” امیر علی رو ب*و*سیدم و نگاهش کردم. چقدر تپل و با نمک شده بود. بعد از جا بلند شدم و رفتم به اتاق و تارا هم پشت سر من اومد. به اتاق که رسیدیم تارا گفت” مگه قرار نبود یادش نیاریم؟
– حرصم گرفت. راستی فردا شب امیر مسعود و محمد صدرا می یان که با هم لباس عروس برای هردومون انتخاب کنیم، تازه محمد صدرا گفت: «با امیر مسعود حرف می زنم که عروسیتونو جلو بندازم و خودم کمک می کنم.»
تارا لبخند پررنگی زد و گفت: راست می گی؟
– آره، گفت: «بعد عروسی خودمون عروسی اونا رو راه می اندازیم.»
تارا با کمی نا امیدی گفت: امیر مسعود..
– امیر مسعود با محمد صدرا. تو خیالت نباشه. اونا زبون همو بهتر می فهمند.
تارا با ذوق گفت: وای من همیشه دوست داشتم لباس عروس دنباله دار باشه، حالا بالا تنه ـش هر مدلی هست..
اون شب با تارا کلی مدل لباس عروس طرح دادیم و کلی خیال بافی کردیم. فردا شب هر دو شام درست کردیم تا محمد صدرا و امیر مسعود برای شام بیان اونجا. مامان که دست به سیاه و سفید نزد انگار نه انگار قراره دو تا داماداش بیان. فقط با امیر علی سرگرم بود.
از تو آشپزخونه سرکی به هال کشیدم و دیدم داره امیر علی رو می خوابونه. رو کردم به تارا و گفتم:
– اصلاً نمی پرسه چی دارید درست می کنید؟ کمک می خوایید حداقل شما دو تا تو آشپزخونه اید من یه جارو بزنم. مامان هم گندم خورده بهش درو شده.
تارا- چیکار داری آخه؟
– تارا!! این مامان، مامان پارسال نیست.
تارا- وا!! عوض شده؟!
– آره، اونم خیلی. اخلاقش، رفتارش عوض شده. خواسته هاش عوض شده. من تا صبح فکر کردم. مامان آدم مادی گرایی نبود. اگر بود با بابا نمی ساخت. ولی دیشب تا سرویس منو دید عین یه زن پول پرست رفتار کرد.
تارا- تو حساس شدی. این حساسیت نمی خواد. هر مادری برای بچه اش آرزو هایی داره که خودش به اون آرزو ها نرسیده.
صدای مامان اومد که گفت: تارا، توتیا. من می رم برای شب یه کم میوه بخرم. چیزی نمی خوایید؟

romangram.com | @romangram_com