#ازدواج_توتیا_پارت_71
محمد صدرا لبخندی زد و گفت: واسه ی منم سخت بود من به تو احتیاج داشتم.
گوشه ی لبمو جوییدم و گفتم:
– محمد صدرا، حتماً مامانم و محسن توی خیلی از مهمونی ها و مجلس ها همدیگر رو می بینند.
محمد صدرا- توتیا، عزیزم. بهتر نیست از خودمون حرف بزنیم؟ تو همش نگران مامانت و محسنی.
– به خدا دست خودم نیست محمد. دلم عین سر و سرکه هنوز می جوشه. همش خیال می کنم که این آرامش به این زودی پس اون عشق سوزانِ غیر قابل کنترل مشکوکه، تو مشکوک نیستی؟
محمد صدرا- نه، چون مطمئنم که مادرت راضی شده.
– محسن تو خونه چطوریه؟
محمد صدرا- هیچی، خیالت راحت، فکر کنم مامات جواب محسنو داده بعدش اونا دیگه بهونه ای برای با هم بودن ندارند. بعد از عروسیمون مطمئناً شرایط از این بهتر می شه.
– امیدوارم.
محمد صدرا- باید خیلی زود دنبال تالار بگردیم، بریم کارت سفارش بدیم، تازه لباس عروسم که انتخاب نکردی به فکر اینا باش. جای نگرانی های کاذب.
با شوق لبنخدی زدم و گفتم: آره، وای لباس عروسم.
محمد صدرا- فردا شب با هم می ریم توی اینترنت مدل ها جدید لباس عروسو می بینیتم.
با شوق و شعف گفتم: واقعاً؟ “بعد لبهامو روی هم فشردم و گفتم: ” محمد صدرا، اگر جلوی تارا دنبال لباس عروس بگردیم شاید غصه بخوره..
محمد صدرا- وای توتیا! تو چرا انقدر نگران مادر و خواهرتی؟ تارا هم به زودی ازدواج می کنه برای چی غصه بخوره؟! ایشالا بعد عروسیت آستین بالا می زنیم عروسی تارا و امیر مسعود رو می گیریم دو سال نامزد بودن بسه، امیر مسعود هم بیاد کوتاه بیاد. این همه دانشجو که ازدواج می کنند. امیر مسعود هم یکیشون. خودم کمکشون می کنم تو نگران نباش.
لبخند زدم و گفتم: وای ممنون که می دونی. آخه تارا دو سالِ نامزده و حالا منی که کوچکتر از تارام دارم عروسی می کنم.
محمد صدرا- اصلاً تارا رو هم صرا می کنیم اونم با تو لباس عروسشو انتخاب کنه.
خندیدم و گفتم: چه خوب، پس بگیم امیر مسعود هم بیاد همه با هم.
محمد صدرا- فکر بدی نیست، من بهش می گم.
خلاصه رسیدیم خونه و محمد صدرا اومد تو یه استکان چای خورد و رفت.
محمد صدرا که رفت مامان گفت:
– چی خریدید؟
– سرویس طلامونو خریدیم.
مامان- خب اول حلقه می خریدید.
romangram.com | @romangram_com