#ازدواج_توتیا_پارت_70
تارا با خنده گفت: نه معلومه تو هنوز مونده تا عاشق بشی، اینار نمی فهمی ولی بعد ها حتماً درک می کنی.
کمی فکر کردم و گفتم: شاید.
دو مرتبه رو تخت دراز کشیدم و به اتفاقات قشنگ اون روز فکر کردم.
هر روزی که می گذشت بیشتر برای آینده امون طرح می ریختیم. قرار بود یک هفته پس از سالگرد بابا جشن عروسی من و محمد صدرا رو بگیرند و تا سال بابا فقط دو ماه مونده بود. واسه ی همین بیشتر اوقات با محمد صدرا می رفتیم خرید یا پی تدارکات عروسی.
یادمه اون روز غروب با هم رفتیم دویدم دنبال طلای عروسی فقط من محمد صدرا بودیم. محمد صدرا دستم ـو گرفته بود تو رده ی مغازه ی طلا فوش ها با هم قدم می زدیم از پشت ویترین های درخشان طلا به طلا ها نگاه می کردیم، محمد صدا از پشت ویترین یکی از طلا فروشی ها به یه سرویس سینه ریز اشاره کرد و گفت:
– تویتا از اون خوشت می یاد فکر می کنم. خیلی برازندت باشه.
– وای محمد صدرا خیلی قشنگه به نظر خیلی گرون میاد.
لبخندی زدم و ادامه دادم: محمد صدرا عروسی به اندازه ی کافی خرج داره، خرج اضافی کردن من بی انصافیه.
محمد صدرا اخمی با لبخند زد و گفت: نمی خوام نگران جیب من باشی، من برای تموم مراسم و لوازم عروسی و زندگیمون پول کنار گذاشتم. ده ساله داره کار کار می کنم انقدر دارم که برای خانمم خرج کنم.
لبخندی زدم و گفتم: دلم راضی نمی شه، انتخات خیلی قشنگه ولی من ظریف تر و ساده تر و سبک تر می خوام اینطوری هر وقت که می بینم تو گردنمه حس بهتری بهم دست می ده.
محمد صدرا با مهربونی نگاهم کرد و گفت:
– کدومو دوست داری؟ هر کدومو که می خوای انتخاب کن نمی خوام طلایی که من به عنوان کادوی عروسی برات می خرم تو رو جز یاد شادی یاد چیز دیگه ای بندازه، پس هر کدومو که دوست داری بردار.
به طلاهای پشت ویترین نگاه کردم یه سرویس طلا سفید ساده که تنها یک نگین روی سرویس بود اشاره کردم و گفتم: اون.
محمد صدرا- توتیا!! اون که خیلی سبکه.
– تو که گفتی هر کدمو که انتخاب کنم.
محمد صدرا- آره عزیزم ولی نه اون انقدر سبک و ساده است طلای عروسی باید یه کم زرف و برق دار باشه.
– ولی خیلی قشنگه خواهش می کنم، همینو بگیر.
محمد صدرا نا امیدانه قبول کرد و همون سرویسو گرفتیم، نمی خواستم از شرایط سو استفاده کنم، علی الخصوص که خواهرمم قرار بود عروس همون خونواده باشه نمی خواستم وجهه ی چشم و هم چشمی به وجود بیاد، انتخاب های من و تارا نشونه ی شخصیتمون بودند. نمی خواستم کسی احیاناً فکر کنه چون محمد صدرا کارگاه داره و وضع مالی بدی نداره من از شرایطش سوء استفاده می کنم یا شرایط بد مالی خونواده ی خودم باعث شده که عقده ی طلا و بریز و بپاش پیدا کنم. اون شب هم شام با محمد صدرا به یکی از رستوران های اطراف همون مغازه ها رفتیم و کباب ترکی که من خیلی دوست داشتم سفارش دادیم و خیلی از مغلزه ها رو برای خرید آینده امون نشون کردیم، محمد صدرا دست و دلبازانه واسم خرید می کرد و حتی صبر زیادی تو خرید داشت. از این که همسر آینده ام به سلیقه ی انتخابم احترام می ذاشت و برای خرید های من وقت می ذاشت و صبر داشت خوشحال بودم. از این که درک می کرد خرید برای خانم ها مهمه و همراهم و همپام بود حس خوبی داشتم و وقتی به طرف خونه می رفتیم بهش نگاه کردم و لبخندی زدم و گفتم: محمد صدرا، خیلی ممنون. ممنون که بین تموم دخترا منو انتخاب کردی چون فکرمی کنم اگر یک مرد می تونست منو خوشبخت کنه اونم تویی.
چشمای محمد صدرا برقی زد و لبخندی شیرین رو لبهاش نشوند و گفت:
– مطمئن باش که منم قدر تو خوشحالم و از خدا ممنونم که خدا تو رو به من داد. همش فکر می کنم که چقدر خدا دوستم داشت که تو رو به عنوان همسر تو زندگی من قرار داد. اینکه دختری باشه که با فکر باشه و زیاده خواه نباشه، این یعنی که تو زن زندگی ای، بسازی، با لحظه های بد زندگی منم می سازی و کنارم هستی، تو این روزا که کنارمی همش فکر می کنم که تمام ماجرا های زندگی ما حکمت خدا بود تا محسن تو رو از من نگیره. چون فکر می کنم اگر این اتفاق می افتاد.. نمی دونم واقعاً نمی دونم چه بلایی سرم می اومد.
– خب.. ” حق به جانب گفتم” نباید حتماً می ذاشتی محسن بیاد جلو. خدا روزی رسانه ولی بنده اش باید یه کاری هم بکنه یا نه؟! فکر می کنم این مدت کشمکشی که سر محسن و مامانم داشتیم به خاطر صبر زیاد تو بود محمد صدرا، به خدا اگر زودتر اومده بودی شاید اون روزای بد رخ نمی داد.
محمد صدرا با کمی غم گفت: توتیا، بهتره همه چیزو به دست فراموشی بسپاریم.
سری تکون دادم و گفتم: انقدر که اون رابطه ی ناخوشایندِ مامانم و محسن برام سنگین بود که اگر تو وارد زندگیم نمی شدی به نظرم دق می کردم. واقعاً بهت احتیاج داشتم.
romangram.com | @romangram_com