#ازدواج_توتیا_پارت_68

– من تو زندگیم هرگز حرفی به این دلگرمی حرفی ای که تو بهم زدی و خیالم راحت شد نشنیده بودم. مطمئنم که تو این کار رو برام می کنی واقعاً ممنونم.. خدا کنه هیچ وقت اذیت نکنم تا جبران این همه محبتتو بکنم.
محمد صدرا لبخندی زد و گفت: همین که تو مال من شدی کافیه.
فکر کنم زیبا ترین و اولین لبخند عاشقونه یا با عشق تازه متولد شده ام نسبت به محمد صدرا رو روی لبهام نشوندم و محمد صدرا زیباترین لبخند ـو بهم زد. از هم خداحافظی کردیم و داخل خونه شدم. همه چیز امن و امان بود. ساکت.. انگار همیشه خونه همینطوری بود. یعنی اتفقای تا حالا نیوفتاده بود؟ یعنی کاب*و*س های من به پایان رسیده؟ نفس راحتی کشیدم و وارد خونه شدم. دیدم مامان داره با شیشه به امیر علی شیر می ده. با تعجب گفتم:
– سلام. شیر خشک می دی؟
مامان- آره. استخونام خیلی درد می کرد رفتم دکتر، دکتر گفت دیگه شیر نده. خوش گذشت؟
لبخندی زدم و گفتم: آره جای شما خالی. تارا کو؟
مامان- تو اتاقه.
رفتم طبقه ی بالا و دیدم تارا نشسته و با چه هیجانی داره گل درست می کنه.
– گل درست می کنی؟!!
تارا خندید و گفت: آره ببین چه قشنگه؟ با امیر مسعود بعد رفتن شما رفتم وسایل خریدم. اینارو برای خونه ی خودم درست می کنم. خیلی قشنگه، نه؟
– آره. تارا! راستی با امیر مسعود در مورد عروسیتون صحبت کردی؟
تارا با تعجب به من نگاهی کرد و گفت:
– تازه امروز بله برون تو بود و دو ماه دیگه عروسی تو و محمد صدراست. من برم در مورد عروسی خودمون با امیر مسعود حرف بزنم؟ خب معلومه دیگه فعلاً موضوع تو و محمد صدرایید. کسی به فکر عروسی ما نیست. تازه بازم بگم امیر مسعود می گه: «درسم هنوز مونده. تارا اگه الان عروسی بگیریم باید نون خور بابام بشیم.» امیر مسعود دوست نداره آقا جون خرجمونو بده گرچه آقا جون راضیه.
– ای کاش حداقل تا امیر مسعود درس می خوند تو هم درس می خوندی.
تارا با نارضایتی گفت: امیر مسعود نمی ذاره، خوشش نمی یاد من برم دانشگاه. خیلی اصرار کردم ولی.. می گه دوست ندارم بری دانشگاه. ببینم محمد صدرا می ذاره تو ادامه تحصیل بدی؟
کمی فکر کردم و گفتم:
– تا حالا بهش نگفتم ولی حتماً می گم. منم خیلی دوست دارم برم دانشگاه.
تارا- حتماً محمد صدرا می ذاره که درس بخونی. اون خیلی روشن فکر و دور اندیشه.
– خب اگر محمد صدرا نظرش مثل امیر مسعود منفی نبود می گم با امیر مسعود صحبت کنه تا با هم درس بخونیم، چطوره؟
تارا خندید و گفت: خوبه جاری.
خندیدم و جواب دادم: جاری؟!
تارا- خب آره دیگه جاری شدیم. به همه چی فکر می کردم جز جاری شدن با تو. “خندیدم و گفتم” خیلی هم دلت بخواد. تارا مامان که به محسن زنگ نزد؟
تارا کمی فکر کرد و گفت: نه، فکر نکنم.

romangram.com | @romangram_com