#ازدواج_توتیا_پارت_66
هستی جدی به من نگاه کرد و گفت:
– خب بگو دل خودم پیشِ محسنه.
– نه به خدا، من فقط نمی تونم محمد صدرا رو چیزی غیر اینکه برام عین برادره ببینم. اصلاً می بینمش نه دلم می لرزه نه هول و ولایی منو می گیره. انگار نه انگار که قراره یه اتفاقی بیوفته.
هستی چشماشو ریز کرد و دقیق نگاهم کرد و گفت: محسن چی؟
با حرص به هستی نگاه کردم و گفتم: چرا حسی به اون دارم.
هستی با تعجب نگاهم کرد و گفت: چی؟!!
– اینکه خفه ـش کنم.
هستی با اخم و گنگی منو نگاه کرد و گفتم:
– محمود خان فکر می کنه از وقتی اومدند خواستگاری من دیگه مامان محسنو نمی بینه.
– خب برو یه خبری بهشون بده.
– که خون به پاشه؟ همینطوری هم میونه ی امیر مسعود و محمود خان با محسن شکرابه.. می ترسم اگر بدونند مامان و محسن هنوزم همدگیر رو می بینند و روی تصمیمشون مصمم هستند یه اتفاقی بیوفته. هستی.. ” با خجالت نگاهش کردم” ایراد از مادر منه. محسن جوونه و سرش داغ هیجان عشقه.. مادر من چرا؟ اونم اول جوونیشه و ناپخته ـست؟
هستی دستمو میون دستاش گرفت و گفت:
– ایشالا مشکل تو هم حل بشه، من برم تا هادی برنگشته خونه.
– آره، برو دیرت می شه. خیلی خوشحال شدم دیدمت.
هستی- منم همینطور. به من زنگ بزن. خیلی وقت بود از هم بی خبر بودیم. دلم خیلی برات تنگ شده بود.
لبخند زدم و هستی رو ب*و*سیدم. از هم خداحافظی کردیم. وقتی بر می گشتم خونه دلم سبک شده بود.
***
محمد صدرا حلقه ی نشون ـو توی دستم کرد و لبخند بهم زد. سرمو به زیر انداختم و به حلقه نگاه کردم. یه حلقه ی سفید که چند ردیف نگین داشت. سنگ تموم گذاشته بود. سرمو بلند کردم و دیدم مامان روی لبش لبخنده. از این که محسن توی جمع نبود گویا دلگیر نبود!! ملیحه چادر سفید عروس ـو باز کرد و گفت:
– داداش محمد صدرا بفرمایید سر عروس خانم کنید.
محمد صدرا چادر رو گرفت و همه در حالی که دست می زن و ملیحه کل می کشید. به مامان نگاه کردم که خیلی آروم نظاره گر جمع بود. نمی دونم چرا آرامش مامان به من دلشوره می داد. به تارا نگار کردم. اوه، انگار بله برون خودشه! نیشش تا بناگوش باز بود.
محمود خان- ایشالا خوشبخت بشید، به پای هم پیر بشید.
مهری خانم با شوق خاصی خندید و گفت:
– ایشالا.
romangram.com | @romangram_com