#ازدواج_توتیا_پارت_65

– وای ممنون. ” لبخندی از رو غمگینی زدم و گفتم: ” می دونی هستی من به علاقه ی محمد صدرا مشکوکم.
—-
هستی با قیافه ی نگران گفت: آخه چرا؟!! یعنی.. یعنی میگی محمود خان واداش کرده که با تو ازدواج کنه؟
با قیافه ی عاصی و م*س*تأصل اینور و اونور رو نگاه کردم و گفتم:
– هستی می دونی رسوایی چیه؟
هستی نگران تر نگاهم کرد و گفت:
– یا قمر بنی هاشم چی شده توتیا؟!!
– وقتی بابام مرد خیال می کردم حالی که دارم یعنی «کمر شکستن»، آخه پشت پناه یک دختر باباشه. خدا بابامو ازم گرفته بود ولی هستی بعد مرگ بابام مامانم کاری داره می کنه تازه فهمیدم که کمر شکستن یعنی چی، داغ شدن یعنی چی، اگر مرگ بابام کمر شکستن بود پس حال امروز من بدون شک مردنه..
هستی دلواپس گفت:
– دلم اومد تو دهنم مامانت چی کار کرده؟
– می خواد با محسن بلور چی، برادر شوهر تارا و برادر شوهر آینده ی من ازدواج کنه. می تونی بفهمی من چی می کشم. داره رسوامون می کنه، ازدواجش رسوایی نیست اینکه محسن ده سال ازش کوچیکتر گ*ن*ا*ه نیست ولی این که داره با خواستگار قبلیِ دخترش با برادر شوهر دخترش، با شریک جوون شوهر مرحومش که شوهرش همیشه از اون به عنوان پسرش یاد می کرد، داره با پسر کسی ازدواج می کنه که یه تهران به اسم اون همه ی عالم و آدم می شناسنشون. کفن بابام خشک نشده عاشقی به سر مامانم زد. اونم نه با یه پسر غریبه با محسن که شریک بابام بود. مردم دارن حرف در می یارن. به همین وقت ظهری که داییم ـو سه چهار ماهه ندیدم، رضا رو که سر تهشو می زدی خونه ی ما بود، الان خیلی وقته نیومده. دلم به داییم و رضا گرم بود که اونا هم به خطر این کار های مامانم دور ما رو خط کشیدن.
دهن هستی باز مونده بود، پلکی زد و چشماشو چند ثانیه بسته نگه داشت و بعد باز کرد و دهنشو بست. به آسمون و بعد به من نگاهی انداخت و گفت:
– ولی محسن به هادی گفته بود تو رو می خواد.
– به هادی؟!
هستی- محسن و هادی رفیق های قدیمی و صمیمی همدگیرند.
– پس هادی هم حتماً می دونه که دوستش ه*و*س عاشقی با کی رو کرده.
هستی- نه هادی هم نمی دونه آخه اگر می دونست ما هم می فهمیدیم.
– هستی دارم شب و روز رو قاطی می کنم تو سرم یه عالمه نقشه ـست. یه عالمه افکار متفاوت، می گم اگر مامانم دست از کاراش برنداره کار دست خودم بدم.
هستی- مگه دیوونه شدی؟ تو کار دست خوت بدی مامانت می گه دیگه محسن نه من نه تو؟! اصلاً اگر ازدواج کنند و بعد تو یه بلایی سر خودت بیاری فکر کردی به کی بر می خوره جز خودت؟ زندگی رو برای خودت زهر مار کنی و تلخ کنی، همه چیز رو به هم بزنی که به مامانت بفهمونی اشتباه کرده؟ نه این راهش نیست. این حقت نیست که به خاطر مامانت خودتو از بین ببری..
– پس چیکار کنم؟ محمد خان وقتی همراه خونواده اش محمد صدرا رو به خواستگاری آورد علت خواستگاری رو اینطور بیان کرد که انگار مهم اینه که جلوی ازدواج مامان و محسن ـو بگیرند. با ازدواج من و محمد صدرا انگار اول این مهمه بعد علاقه بعد نظر ما، مامان به محمود خان علت رضایت ـشو به محسن ای گفته بود که از پس زندگی به تنهایی بر نمی یاید و خونه ی مرد نداره چشم نامحرم دنبالمونه و.. از این حرفا محمود خان هم گفت: «مرد می خوای؟ برای خونه ات مرد آوردم که دامادت باشه هم شوهرِ دخترت.» به قول محسن مجلس خواسنگاری نبود، مزایده بود بعد که اعتراض کردم که لازم نیست به خاطر مامان و محسن، آقا محمد صدرا رو گرفتار یه ازدواج مصلحتی کنید محمد صدرا بلند شد و گفت: «نه، من خودم می خوامت. آقا جونم وادارم نکرده و..» هستی من بچه نیستم، عروس محمد صدرا شدن آرزوی هر دختریه ولی من نمی خوام محمد صدرا که همیشه یه ترازو دستشه که موقعیت ـو وزن کنه و ببینه چی به خیر همه ـست اون کار رو بکنه و منو به خاطر موقعیت خونوادگیش انتخاب کنه. محمد صدرا برام از دوست داشتن چند ساله ـش گفت. ولی من به یه کلام حرفش دلم روشن نیست. “سر به زیر انداختم و گفتم”
– اگر گ*ن*ا*ه نباشه این حرفم می دونی.. “لبمو گزیم و چشمامو بستم و ادامه دادم” اگر بخوام محسن و محمد صدرا رو با هم مقایسه کنم می گم محسن بیشتر بهم تعلق خاطر داره تا محمد صدرا، اینو من می فهمم.
هستی- مگه محسن مامانتو نمی خواد؟!! نکنه..
– نه نه، چند وقت پیشا دم مغازه منو دید و به گریه افتام رنگش عوض شده بود و عصبی بود. انگار داشت زجر می کشید که اشکامو می دید. محمد صدرا هم گریه های منو دیده ولی اون عکس العمل نشون.. نمی گم نشون نداد ولی.. اَه هستی من محمد صدرا رو به چشم شوهر دوست ندارم.

romangram.com | @romangram_com