#ازدواج_توتیا_پارت_62
– آره بابا امیر علی ماشاءلله الان هفت ماهشه، الحمدلله مامانمم خوبه. اونم چه خوبی. خدا رو شکر..
هستی با تردید گفت: نکنه.. نکنه می خواد شوهر کنه که می گی اونم چه خوبی؟
نفسی با آه کشیدم و گفتم: ای بابا هستی دست رو دلم نذار که خونه.
هستی م*س*تأصل گفت: بیا بریم اونجا رو نیمکت بشینیم ببینیم چی می گی.
به طرف نیمکت پارک رفتیم و نشستیم. هستی گفت:
– خب تعریف کن ببینم.
– اول تو بگو به سلامتی رفتی خونه ی شوهر.
هستی بدتر از من آه کشید و گفت:
– اگه نسلمون منقرض نشه ایشالا چند ماه دیگه عروسیمه.
خندیدم و گفتم: چرا؟!! تو که قرار بود پارسال ازدواج کنی
هستی- به چهلم این نرسیده اون می میره. به خدا این لباس سیاه از تنمون در نمی یاد. بدبختی همه هم از فامیل من می میرند. صدای مادر شوهرم اینا در اومده. هی می گن کی عروسیه کی عروسیه؟ همه به کنار دهن فریبرز ـو نمی شه با هیچی بست. ” پشت دستش زد و ادامه داد” واسه بسته شدن دهنش هر کاری می کنم کم مونده دیگه.. استغفرلله .. دل من از تو خون تره. سر دلم باز نشه بهتره وگرنه خون گریه می کنم.
– اِی بابا. شما که خون بودید.
هستی- مگه می ذارند توتیا جون؟ این هادی و حسام و هانی شدند هوره. غافل می شی می افتند به جون زندگی من و هر عقده ای که دارند سر ما خالی می کنند. ” اخمی کردم و گفتم”: چرا؟!! مگه پدر کشتگی دارند؟
هستی نفسی کشید و گفت: هادی که پاک زده به سرش اون دو تا هم انگار عقل و هوششون زبون و رفتارِ هادیه. هادی اخم می کنه حسام و هانی گاز می گیرند.
– آخه حرف حسابشون چیه؟
هستی- تو که غریبه نیستی از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون، هادی ما عاشق یه دختر شده که واویلا داره.
– آره یادمه که می گفتی. اسمش چی بود؟ شیره؟
هستی خندید و گفت: شیده بابا شیده، شیره چیه؟
خندیدم و گفتم: حب ازدواج کردند؟
هستی- اِی بابا درد ما همینه ای کاش آقام خدا بیامزر اجازه می داد اینا ازدواج می کردند ی رفتند پی زندگیشون من ریخت هادی رو نمی دیدم.
با هیجان و اشتیاق گفتم: حالا چی شده؟
هستی- تو که می دونی آقا جون از شیده خوشش نمی اومد می گفت دختره می لنگه.
با اخم گفتم: می لنگه؟! یعنی پاش ایراد داره؟
romangram.com | @romangram_com