#ازدواج_توتیا_پارت_61
– مامان خانم حق نداری نامزدی من و امیر مسعود ـو به هم بزنی.
مامان دست به کمر شد و گفت:
– خوشم باشه، تو هم دم در آوردی! این چه مدل ویروسیه که افتاده تو جون شما دو تا؟ یکی یکی زبون دراز می شید و دم در میارید. “مامان با حرص ادامه داد” من هر کاری که صلاح می دونم می کنم.
تا تارا اومد جواب بده آرنجشو کشیدم و منو نگاه کرد. اشاره کردم که صبر کن. تارا رو دنبال خودم به طرف اتاق بردم. مامان با حرص گفت:
– آره ببرش، پرش کن لنگه ی خودت کن..
– فکر کردی امیر مسعود قبول می کنه؟ مامان می خواد حرص ما رو در بیاره. مامان صدای محمود خان ـو بشنوه قالب تهی می کنه. تو غمت نباشه.
تارا با گریه گفت: به خدا اگر مامان بخواد چوب لای چرخم بذاره ها خودمو جلوی چشمش به آتیش می کشم تا عذاب وجدان یه عمر ولش نکنه. “به تارا نگاه کردم. مثل مامان بود. خدا نمی کرد اینا عاشق بشن. عاشقی زنهای این خانواده مثل دیوونگی بود..”
روی تختم نشستم و لب جوییدم و فکر کردم. خدایا یعنی واقعاً محممد صدرا منو دوست داره؟ حتماً محسن هم تو خونه اشون از این اداهای مامانو در میاره دیگه، شاید واقعاً محمد صدرا به خاطر مامان و محسن جلو اومده باشه.. ولی.. محمد صدرا بهترین گزینه ی عاقلانه برای هر دختری بود چون به معنی واقعی “انسان” بود. و انسان بودن کم نیست.. من از احساس خودم دلگیر بودم چون همچنان به محمد صدرا به چشم برادر بزرگ نگاه می کردم. مثل تارا یا مامان نبودم. انگار قلب نداشتم. هر احساسی که بلند می شد از سرم بود نه از سینه ام. وجود محمد صدرا کنار من درست مثل تصور یه خواهر و برادر بود. چشمامو بستم و یهو ته دلم خالی شد. تفاوت سنی مامان و بابا تقریباً عین من و محمد صدرا بود. مامان همیشه می گفت تا مدت ها احساسی به بابا نداشت با این که بابا خیلی دوستش داشته. و نمی تونست اونو به عنوان یه عشق ببینه. همیشه فکر می کرد که اون فقط مردشه و تنها کسیه که مورد اعتقادشه و باهاش مهربونه. درست فکری که من در مورد محمد صدرا ارم. اگر مامان هم عاشق بابا بود شاید هرگز امروز محسن عشق اول مامان نمی شد.
عشق اول انگار مته داره. وقتی وارد زندگیت می شه روی قلبت حک می شه. هزار تا عشق دیگه بیاد اونو هرگز فراموش نمی کنی. هرگز..
عشق اول انگار آتیش داره. داغت می کنه. به خاطرش دیوونگی می کنی. عقل در عشق اول اصلاً معنا نداره. عقل و این عشق درست عین آب و روغنند که هرگز با هم قاتی نمی شند. موهامو آهسته به چنگ گرفتم و کفت دستمو روی سرم گذاشتم. به دلم رجوع کردم. جای محمد صدرای به این خوبی کجاست؟!! قبلم انگار حتی یکم بخار هم نداشت. انگار دارم از پسر همسایه حرف می زنم. باباجون محمد صدرا اومده خواستگاریم. منتظر جوابند حرارت از خودت نشون بده.. نه این قلب انگار کر بود!
***
توی خونه ای که سه تا آدم بزرگ زندگی می کند دو گروه تشکیل شده بود. یه طرف من و تارا یه طرف مامان. انگار با هم قهر بودیم. فقط یه سلام. تمام حرف این دو گروه همین بود.
مامان هنوز با محسن حرف می زد و می رفت دیدنش. انگار نه انگار هفته ی قبل تو مجلس خواستگاری من آقا محمود حرفی زد و قراری با مامان گذاشت. گویا قضیه بدتر هم شده بود.
من و تارا داشتیم دیوونه می شدیم. تارا هم روش نمی شد به امیر مسعود بگه: «جلوی داداشتو بگیر.» آخه مادرمون بدتر از محسن شده بود و خونواده ی بلور چی خیال می کردند که مامان دیگه محسنو نمی بینه. چون علت ازدواج ـش با محسن کاملاً حل شده بود و کسی خبر نداشت که مامان بدتر شده نه بهتر.
دیگه توان کل کل نداشتم. تصمیم گیرفتم که با محمد صدرا ازدواج کنم. اینطوری خود به خود رابطه ی مامان و محسن قطع می شد. چون اون وقت محمد صدرا تو خونه ی ما ساکن می شد و تا ازدواج تارا رفت و آمد امیر مسعود هم به اون خونه مجاز می شد. اینطوری مامان و محسن دیگه نمی تونستن همو ببینند. محمد صدرا و فکر کردن به ازدواج با اون بهترین انتخابی بود که من تو عمرم می تونستم بکنم چون از نظر من اون بی ایراد بود. واقعاً از نظر من نقص نداشت. خیلیا اعتقاد دارن که بعد ازدواج عشق می یاد و با اخلاق پسندیده ای که محمد صدرا داشت حتماً عشق به قلب منم می اومد و من به این ایمان داشتم.
دیگه توان کل کل نداشتم. تصمیم گیرفتم که با محمد صدرا ازدواج کنم. اینطوری خود به خود رابطه ی مامان و محسن قطع می شد. چون اون وقت محمد صدرا تو خونه ی ما ساکن می شد و تا ازدواج تارا رفت و آمد امیر مسعود هم به اون خونه مجاز می شد. اینطوری مامان و محسن دیگه نمی تونستن همو ببینند. محمد صدرا و فکر کردن به ازدواج با اون بهترین انتخابی بود که من تو عمرم می تونستم بکنم چون از نظر من اون بی ایراد بود. واقعاً از نظر من نقص نداشت. خیلیا اعتقاد دارن که بعد ازدواج عشق می یاد و با اخلاق پسندیده ای که محمد صدرا داشت حتماً عشق به قلب منم می اومد و من به این ایمان داشتم.
—
دو روز مونده به بله برون من بود که رفته بودم خرید که هستی رو دیدم، دوست دوران دبیرستانم. همکلاسیم بود. هر دو با هم روی یک نیمکت می شستیم. از وقتی از دبیرستان فارغ التحصیل شده بودیم دیگه ندیده بودمش. فقط تو مجلس بابام با خونواده اش دیده بودمش که اون موقع اصلاً حال جالبی نداشتم و نتونسته بودم باهاش حرف بزنم. خونواده هامون همدگیه رو می شناختند. کنار کارگاه بلور محمد صدرا اینا کارگاه ریخته گری داشنتد، پدرش خدا بیامرز کنار مغازه ی محسن چندین دهانه مغازه داشت. همین همسایگی دوستی من و هستی رو نزدیک کرده بود، هستی آخرای دبیرستان نامزد کرده بود. همون موقع پدرش سکته می کنه و می میره…
– توتیا! وای خدایا باور نمی شه که دیدمت.
– وای هستی تویی؟ به خدا صدام نمی کردی نمی شناختمت چقدر عوض شدی دختر.
– ولی تو همون توتیایی.
– ای بابا تا حالا که با حساب زندگیم باید خوب جا افتاده باشم که.
– مگه خدای نکرده اتفاقی افتاده؟!! ییه! مامانت فارغ شده؟! حالش خوبه؟ بچه سالمه؟
romangram.com | @romangram_com