#ازدواج_توتیا_پارت_60

تارا- به خدا دارم قد به قد جلوی امیر مسعود آب می شم. اینا خاندان شوهرند. هزاری هم خوب باشند تحملشون که تموم شه عین کورک سر باز می کنند و واویلای من، واویلای تو می شه. اینطوری که پیوند ها داره محکمتر می شه اوضاع از اینور هم بد تر می شه. توتیا مامان چرا اینطوری می کنه؟ تو دلم دارند رخت می شورند الان عزیز دوردونه ایم بذار دو روز بگذره و این روی مامانو توی سرمون می زنند. من مرده شما زنده.
محمود خان- با اجازه بهتره که زحمت کم کنیم.
مامان همراه مهمونا از جا بلند شد انگار زبون مامان هم با رفتن محسن رفته بود. من و تارا هول شده گفتیم:
– اِوا، شما شام گذاشتید، مگه شما غریبه اید که شام نخورده برید.
تارا- تو رو خدا آقا جون، بفرمایید. اینطوری که نمی شه.
– محمود آقا، مهری خانم شما که می دونید بابام دوست نداشت هیچ مهمونی گرسنه از خونه اش بره. تورو خدا ما رو سیاه بابامون نکنید.
مهری خانم- الهی قربون عروسام برم. ما به اندازه ی کافی نمک گیر هستیم ” با خنده ادامه داد” که دو تا عروس از این خونواده گرفتیم.
یه سقلمه دیگه به مامان زدم و مامان گفت:
– به خدا نمی ذارم برید یه نون و پنیر خوردن که این حرفا رو نداره.
محمود خان با جدیت ولی صدای پُر از احترام و آرامش گفت:
– ایشالا تو یه فرصت دیگه مزاحم می شیم.
محمود خان راه افتاد و همه به دنبالش راه افتادن. لب گزیدم و به تارا نگاه کردم. تارا دست پاچه شد و رفت طرف امیر مسعود که آخرین نفر بود و باهاش پچ پچ کرد. م*س*تأصل به محمد صدرا نگاه کردم که گویا خوب می دونست که علت این برپایی که محمود خان بود چیه که خودشم مشتاق رفتن بود. خونواده ی بلورچی که رفتن همون جلوی در دست به کمر شدم و گفتم:
– با کی داری لج می کنی مامان؟ با من؟ با تارا؟ ” با حرص ادامه دادم” مامان! مامان به خودت بیا! با این کارات نشو چماق تو سر من و تارا. چرا زدی زیر حرفایی که به محمود خان گفتی؟ چرا شدی دختر چهارده ساله که یه پسر بهش ابراز علاقه کرده و اونم دلباخته بدون فکر، بدون منطق دلباخته ی پسره شده؟ محمود خان با این حالت هر لحظه کبودتر می شد. فهمید که تو از پسرش بدتری که از جا بلند شدند. رفتند که مبادا صداشو روت بلند کنه. ” با حرص بیشتری گفتم” مامان، مامان هنوز به سال بابای من دو ماه مونده، انقدر ازش بیزار بودی که نمی ذاری به سالش برسه و بعد عشق و عاشقی راه بندازی، دارم از خجالت آب می شم. نمی تونم، نمی تونیم دیگه تو در و همسایه سر بلند کنیم. هر کی مارو می بینه پچ پچ می کنه. شدی نقل دهن مردم. همه می گن زن جعفر آقا می خواد جای دخترش بشه، مامان به خودت بیا تورو خدا تو رو ارواج خاک مرده هات انقدر رسوامون نکن. خسته شدم، خسته شدم انقدر که برات شدم ننه و هی گفتم اینطور کن واینطور نکن. خسته شدم انقدر حرصشو خوردم. انقدر مامان باشی برات درآوردم. دندن رو جگر سوخته ی بی پدرم گذاشتم و گفتم: «شاید مرور زمان تو رو به حال بیاره.» مامان تمومش کن دیگه نمی تونم. دیگه کشش ندارم، ای خدا” سرمو به آسمون بلند کردم و با حرص بیشتری گفتم:” خدایا داغ دل داره ازم زبونه می کشه مادرم داره بادم می زنه فوت می کنه زیر این آتش که بیشتر اَلو بگیرم. ” به مامان نگاه کردم و گفتم” شدی مرغ سرکنده. محسن که رفت عین مرغ سرکنده شدی. هوش و حواستو محسن برده مادری رو از یادت برده؟ اینکه بیوه ی جعفری، اینکه مادر زن برادر محسنی، اینکه..
مامان با حرص جیغ زد: به تو ربطی نداره، اختیار من دست خودمه. به خودم ربط داره چیکار می کنم، خیال کردی قد دراز کردی بزرگ شدی، تو هنوزم بچه ای و حق نداری برای من تعیین تکلیف بکنی. من هرکاری که بخوام می کنم و به تو یکی ربطی نداره توتیا. به خدا قسم اگر یکبار دیگه صداتو رو من بلند کنی و ادای مادر شوهرارو در بیاری زبونتو عین دمت می چینم. شدی بختک و افتادی رو سر من و محسن؟ زبونت شش متره خیال کردی عقلتم زیاده؟ تو چی می فهمی که از آبرو دم می زنی؟ کی تو رو داده به خونواده ی بلور چی که خودتو قاتیشون می کنی؟ اگر حرف حرفِ تارائه که می بینی که حرفی نمی زنه. اگه حرفی داشت که می گفت. اگر تو حرف تو دهنش نذاری تارا حرفی نداره که بزنه. اصلاً می دونی که چیه؟ ” با حرص گفت” محمد صدرا می خوادت فانوس دستش بگیره و بدوئه دنبات. نامزدی تارا رو هم بهم می زنم.
تارا با گریه گفت: من چرا؟!! مامان!!
مامان گذاشت و رفت و من همینطور به مامان نگاه کردم. ممکن نیست که این مامان من باشه، عشق عقلو ازش ربوده. زده به سرش؟!! داره دختراشو بدبخت می کنه به خاطر خوش بختی خودش؟!! کی باورش می شه؟!! به قرآن اگه عکس نوزادیمو ندیده بودم باورم نمی شد مادری باشه که من و تارا رو زاییده، شده هوو! داره چیکار می کنه؟!!
سوپاپ این دیگ بخار کجاست؟ چی جلوی مامانمو می گیره؟
تارا با گریه گفت: من و امیر مسعود شدیم چوب دو سر نجس؟! توپ دست رشته شدیم؟ توتیا! ” منو تکون داد و گفت” می گه می خواد نامزدی من و امیر مسعود رو بهم بزنه.
تارا رو زدم کنار و به طرف خونه رفتم. اگر یکی می تونه مامانو تهدید کنه اون منم، مامان ـو هول برداشته پسر مجرد و جوون عاشق ذایدش شده، مامان ـو توهم گرفته. باید پنبه های خوش باوری رو از گوشش بکشم بیرون. رفتم تو خونه، دیدم امیر علی رو تو ب*غ*ل گرفته و با حرص بلند بلند داره غر می زنه. دست به کمر شدم و گفتم:
– همین چند ماه پیش که شنیدی محسن اومده خواستگاری تا چونه ـت لب گزیدی و گفتی: «خاک به سرم، پسره زده به سرش.» راه می رفتی تو خونه و هوارِ آبروت ـو می کردی؟! محسن چه وردی خونده که آروم گرفتی؟! خودتو زدی به بی خیالی یا کوچه معروفه؟ نرگس خانم، نرگس خوشگل، دلداده ی محسن، بذاره پنج سال دیگه دو تا چین زیر چشمت بیوفته ببینم محسن هنوز سینه می زنه می گه نرگس؟ محسنو هوا برداشته تو رو خیال، خیال کردی محسن تا ابد محوته؟ نه بنده ی خدا دو سال که بگذره می گه: «خاک به سرت محسن، دختر ریخته تو شهر جوون و مجرد و بی بچه، رفتی عاشق یه زن سی و چند ساله با سه تا بچه شدی؟» چیزی که زیاده زنه. چیزی که زیاده زنهایی که حاضرند به خاطر سرپناه صیغه بشن، زن دوم بشن… بعد نرگس دلداده می شه چی؟ یه اسم تو شناسنامه ی محسن بلورچی. بعد می زنی پشت این دست و می گی: «اَی داد بی داد، اِی دل غافل سرمو کردم زیر برف و خیال کردم دنیا همیشه به وقف مرادمه.» این پرنده ای که رو شونه ـت نشسته سیمرغ بخت و اقبال بلندت نیست. یه کرکسه که لباس سیمرغ پوشیده. وقتش که برسه تیکه های گوششتو می کنه و داغ به دلت می ذاره بعد اون موقع تارایی که نذاشتی به سر برسه می شه تف سر بالا. همین که زبون نداره می شه بدتر از امروز من.
مامان امیر علی رو گذاشت رو زمین و گفت:
– حرفای بند تنبونیت تموم شد؟ خیال کردی داری با کی حرف می زنی؟ هان؟! کارم به جایی رسیده که تو میشینی منو نصیحت می کنی؟ ببین دخترم هر داغی سرد می شه ولی هیچ پخته ای “اشاره به خودش” خام نمی شه. برو، برو توتیا جان من ـو بیشتر از این حرص نده. شیرم خشک می شه. هِــه. اولاد بزرگ کردم برای روزای تنگم شده بلای جونم. کم مونده واسه نفس کشیدنم از این اجازه بگیرم. خوبه پسر نشدی که انقدر هارت و پورت داری. وگرنه واویلای من می ش.
تارا با گریه اومد و برای اولین بار جیغ زد:

romangram.com | @romangram_com