#ازدواج_توتیا_پارت_59

خلاصه وقتی صحبت هامونو کردیم هر دو به طبقه ی پایین اومدیم. اول از همه مامانو دیدم. اصلاً مامان تو باغ مجلس خواستگاری من نبود. پاک دلباخته بود و دبلاختگی حالشو دگرگون کرده بود. رنگ پریده، م*س*تأصل با چهره ای پر از هول و ولا بدون شک همه ی حضار مجلس از چهره ی مامان سِر درونشو فهمیدن وای خدا می دونه که چقدر حرصم گرفته بود. به آقا محمد نگاه کردم. بدجور تو کوک مامان بود. اونم آقا محمود خانی ککه انقدر تیزه. مگه می شه از قیافه ی مامان نفهمیده باشه که حالش چطوره؟
کنار مامان نشستم و آهسته گفتم:
– عشق مشتی باید به عرش برسوننت. نه این که بنشونتت روی گل فرش. بند دلت پاره شد مامان که هاج و واج شدی؟
مامان با خشم و حرص نگاهم کرد و از شد جری شدن لب جویید و محمد خان گفت: خب الحمدلله.. انگاری همه چیز خیر بود.
مهری خانم با شوق خندید و گفت:
– معلومه که به خیر بود. ” دو مرتبه خندید و ادامه داد” نرگس خانم؟!
یه سقلمه به مامان زدم و مامان با هول و ولا گفت: بله؟!! بله؟!!
ملیحه خندید و گفت: بالاخره شما مادر عروسید. ” با شیطنت ادامه داد” نظرتون در مورد خان داداش ما چیه؟ دختر دست گل ـتونو می دی دستش؟
خلاصه وقتی صحبت هامونو کردیم هر دو به طبقه ی پایین اومدیم. اول از همه مامانو دیدم. اصلاً مامان تو باغ مجلس خواستگاری من نبود. پاک دلباخته بود و دبلاختگی حالشو دگرگون کرده بود. رنگ پریده، م*س*تأصل با چهره ای پر از هول و ولا بدون شک همه ی حضار مجلس از چهره ی مامان سِر درونشو فهمیدن وای خدا می دونه که چقدر حرصم گرفته بود. به آقا محمد نگاه کردم. بدجور تو کوک مامان بود. اونم آقا محمود خانی ککه انقدر تیزه. مگه می شه از قیافه ی مامان نفهمیده باشه که حالش چطوره؟
کنار مامان نشستم و آهسته گفتم:
– عشق مشتی باید به عرش برسوننت. نه این که بنشونتت روی گل فرش. بند دلت پاره شد مامان که هاج و واج شدی؟
مامان با خشم و حرص نگاهم کرد و از شد جری شدن لب جویید و محمد خان گفت: خب الحمدلله.. انگاری همه چیز خیر بود.
مهری خانم با شوق خندید و گفت:
– معلومه که به خیر بود. ” دو مرتبه خندید و ادامه داد” نرگس خانم؟!
یه سقلمه به مامان زدم و مامان با هول و ولا گفت: بله؟!! بله؟!!
ملیحه خندید و گفت: بالاخره شما مادر عروسید. ” با شیطنت ادامه داد” نظرتون در مورد خان داداش ما چیه؟ دختر دست گل ـتونو می دی دستش؟

یه سقلمه به مامان زدم و مامان منو نگاه کرد. اصلاً انگار مهم نیست که برای زندگی من نظری بده. به مامان نگاه کردم و مامان انگار نگاهمو نخوند ولی گویا مهری خانم خیلی حواسش جمع من بود که گفت:
– اگر شما اجازه می دید ما یه هفته ی دیگه بیاییم که اگر که ایشالا به امید خدا جواب توتیا جون مثبت باشه حلقه ی نشونو بیاریم.
مامان لبخند تلخی زد و گفت:
– شما خودتون بزرگ مایید. ریش و قیچی دست شما.
به محمود خان نگاه کردم، بدجوری تو کوک مامان بود. آهسته خودمو به طرف تارا کشیدم و گفتم:
– تورو خدا ببین محمود خان چطوری تو کوکِ مامانه و مامان با این قیافه ـش سر رسوایی گذاشته، هر چند دقیقه یکبار به محمود خان نگاه می کنم رنگ عوض کرده، به همین خدا که حاضر و ناظر جمعه اگر روش می شد یه چیز گنده بار مامان می کرد که لقمه ای برداشته که مالِ اون نیست.

romangram.com | @romangram_com