#ازدواج_توتیا_پارت_58

– من که به درد شما نمی خورم، شما باید با یه خانم خانمها ازدواج کنید. یاد کار هام که شما دیدید میوفتم قد به قد آب می شم.
محمد صدرا- تو هم خانمی، خانم خانمها. اینو منِ مرد می فهمم و قضاوت می کنم. چشمامو بستم به هر چی که دیدم.
– به چشم که نیست. به خاطره.. به ذهن و یاده..
محمد صدرا- اون موقع هم گفتم، حرفشو نزن، بریم سر اصل مطلب. من ـو می شناسی. منم تو رو می شناسم. وقتی به دنیا اومدی رو خوب یادمه. وقتی روز اول که تارا رو جعفر بد مدرسه و تو با گریه پی تارا می رفتی که تو رو ببرن مدرسه و جعفر آقاتم دعوات می کرد که برگردی خونه چون نمی تونست دوباره تو رو برگردونه خونه من خودم به جعفر آقا گفتم که تارا رو می رسونم مدرسه و بعد دوباره تو رو بر می گردوندم خونه. ولی نمی دونستم که تو وادارم می کنی که این بشه کار هر روزم..
لبخندی زدم و گفتم: ببخشید که انقدر اذیت می کردم.
محمد صدرا- تو همیشه واسم مثل معصومه بودی، ولی وقتی بزرگ شدی دیگه مثل معصومه واسم نبودی. اولا خیلی بد بود ولی بعد فهمیدم که این حس موهبت خداست. صبر کردم تا بزرگتر بشی ولی تا اومدم بجنبم امیر مسعود پیشدستی کرد و من مجبور شدم صبر کنم تا اوضاع آروم تر بشه بعدشم که جعفر آقای خدا بیارز و.. تا امروز. پس نگو که آقام وادارم کرده.
-آقا محسن.
– حرف محسنو نزن.
– اگر نزنم تو گلوم گیر می کنه.
یه نگاه بهم انداخت و نفسی کشید. گفتم: انقدر باید صبر می کردین که محسن بیاد خواستگاریم؟ بعد که بابام بمیره بیاد خواستگاری مامانم؟
سر به زیر انداخت و جوابی نداد. گفتم:
– موهبت خدا انقدر تو دلتون کم بود؟
محمد صدرا گوشه ی لبشو جویید و گفت:
– اینطور نیست. من فقط می خواستم بعد از عروسی امیر مسعود اقدام کنم. مشکل اینجا بود که من یه کم اصولی فکر کردم می خواستم به خونواده ـت عروس کردن دو تا دختر هم زمان فشار نیاره وگرنه چیزی غیر از این نبود. من برای این صبر کردم ولی محسن.. “به یه طرف دیگه نگاه کرد و ادامه نداد. نفسی کشیدم و سری تکون دادم. باید از یه چیز مطمئن می شدم. لبمو زیر دندونم گرفتم و با تردید و شک گفتم:
– آقا محمد صدرا.. ” محمد صدرا نگاهم کرد و منتظر و مشتاق.. هرگز نگاهش ـو انقدر راحت ندیده بودم. انگار که حالا که اسمش شده بودی خواستگاری هر رفتاری ازش می دیدم یه مدل دیگه بود! با کمی مِن مِن گفتم:
– من.. یعنی شما.. شما می دونید که من چیکار کردم و این کارِ من برای یک مرد کارِ..
محمد صدرا خیلی جدی گفت:
– بهت گفته بودم که نمی خوام در موردش دیگه حرف بزنیم.
– ولی من باید بدونم نظر شما..
– نظر من هیچ تغییری نکرده. همه اشتباه می کنند. همه ممکنه تو شرایط بد، بدترین تصمیمو بگیرند. من اونو یه اشتباه تو شرایط بد می دونم.
گوشه ی لبمو با نگرانی زیر دندون گرفتم و با خجالت گفتم:
– من واقعاً خجالت زده ـم..
محمد صدرا لبخند مهربونی زد..

romangram.com | @romangram_com