#ازدواج_توتیا_پارت_57

ملیحه- توتیا جون اشتباه نکن. محمد صدرا واسه خاطر حرفای محسن ناراحت شده بود. احساس کرد آبروی خونواده ـش به خطر افتاده که از جا بلند شد تا مجلسو به یه روز دیگه موکول کنند.
– من به درد آقا..
محمد صدرا یه جوری نگام کرد که قالب تهی کردم، تارا هم گویا قالب تهی کرد که زیر لب گفت: وای!
آقا محمود نفسی کشید و گفت:
– محمد صدرا اگر دلش گرو تو نبود الان اینجا هم نبود، الان تا بیست و هشت سالگی مجرد نبود، واسه خاطر مجلس خواستگاری ـش واسه دو تا براداش جلوی چشم تو و تارا شاخ و شونه نمی کشید. خط و نشون نمی کشید. از صبح پی کت و شلوار و دسته گل و شیرینی نمی دویید.
به محمد صدرا یه نیم نگاهی کردم. مهری خانم با لبخند مهربونونه ای گفت:
– پاشو مامان جان، الهی دورت بگردم. خودتو با فکرای الکی سردرگم نکن.
به مامان یه نگاه کردم که م*س*تأصل به زمین نگاه می کرد. انگار نه انگار که واسه ی من اومدن خواستگاری، مامان هم حکایتی بود بود واسه ی خودشا! از جا بلند شدم و صدای قژ مبل بلند شد. یعنی محمد صدرا هم بلند شده. عجب سکوتی. نگاه سنگینی روی دوشم عجب وزنی داشت. از پله ها که بالا می رفتم دلم به شور افتاد. محمد صدرا، شوهر، شریک، همدم، یاد اون شب افتادم که یقه ی محسنو گرفت. خاک به سرم، یاد این افتادم که محسن هم منو می خواست. محمد صدرا هم می خواست. دو تا داداش یکی رو بخوان؟ محسن چون نمی تونست به به مامانم برسه منو که بدل مامانم بودم ـو انتخاب کرده بود. اما محمد صدرا، وای از روش خجالت می کشم. پس فردا نزنه تو سرم بگه تو همون بودی که من از دست پسرای فرصت طلب پولدار نجاتت دادم. که ممکن بود به خاطر نادونی دار و ندار ـتو از دست بدی یا بگه.. اصلاً از کجا معلوم که الان به توافق برسید شاید حرفی بزنه، شرطی بذاره که بگم نه..
محمد صدرا و نه؟! کی می تونه محمد صدرا رو دَک کنه؟ ده سال، اون فقط چند سال از مامانم کوچک تره، حداقل عاقله، جای خیلی ها رو می تونه برات پُر کنه. واسه خودش کسیه.
– توتیا خانم.
برگشتم دیدم محمد صدرا پشت سرم ایستاده، لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
– ببخشید سر پا نگهتون داشتم، بفرمایید بشینید.
در اتاقو بازگذاشتم و روی تختم نشستم. به گل های قالی تو اتاقم نگاه کردم. قالی اتاقم قرمز بود؟! چرا تا حالا متوجه گل های مینیاتوریِ روی فرش نشده بودم؟ این فرشو از کی تا حالا نشستیم.. وای خدایا ببین دارم به چی فکر می کنم.
– توتیا خانم.
هول زده گفتم: بله؟!
– منو نگاه کنید.
یه نیم نگاهی کردم و سرمو به زیر انداختم و گفت: برم براتون آب بیارم؟
– وایی نه.
– من همون محمد صدرای یه سال پیشم ها.
– تو رو خدا آقا محمد صدرا… من، یعنی یکم.. اصلاً شوکه شدم… من..
محمد صدرا- من حرف می زنم که آرامش ـتو به دست بیاری.
– من خجالت می کشم از روتون.
محمد صدرا- از من؟!

romangram.com | @romangram_com