#ازدواج_توتیا_پارت_63
هستی- اِی بابا تو هم انگار آیکیوت نم کشیده ها. کاراش می لنگه. کاراش بو دار بود. آقام هم که تیز. یکی قدم بر می داره می گه طرف اهل کدوم راهه ولی مگه تو گوش هادیِ دلباخته ی کور چشم می رفت.؟! پاشو کرد تو یه کفش که من شیده رو می خوام، خلاصه روی هادی و اقا جون که به هم باز شد هیچ دعوا و مرافعه ای که وعده ی هر شب بود هیچ، کشمکش و قهر و برو و بیا. اوه.. خدا می دونه که ما چی که نمی کشیدیم. به جون تو که من جواب مثبت به فریبرز دادم فقط چهل پنجاه درصد به خاطر این بود که از اون وضعیت کوفتی دعوا و مرافعه نجات پیدا کنم.
با اشتیاق گفتم: خب.
هستی- خب به جمالت، خلاصه اینطوری که یه شب آقا خوابید و صبح کج و کوله پیدا شد. یادته که من نیومدم مدرسه بعد ها فهمیدی که به خاطر بابام بوده که سکته کرده.
– آره آره. به همین خاطر سکته کرد؟
هستی- آره دیگه، فقط می خواست بابامو سکته بده بشینه سر جاش. بعد اون هادی لالمونی گرفت. بابام که خوب شد به ما گفت: «هادی سرش به سنگ خورده. دختره رو ول کرده که ساکت شده به روش نیارید. نه خانی رفته نه خانی اومده.» ولی خانمی که شما باشید ماجرا یه چیز دیگه بود.
– دختره مرده بود؟
هستی- ای کاش که می مرد.
– اوا! هستی!!
هستی- خون به جگر شده رفته بود اونور آب، برزیل.
هستی نفس دیگه ای کشید و گفت: کم کم هادی هم زمزمه می کرد که می خواد بره. ما که نمی دونستیم دختره اونور آبه، آقام دوزاریش افتاد که یه کاسه ای زیر نیم کاسه است که هادی رخ عوض کرده و برم برم می کنه. فرستاد تحقیق فهمید که دختره هم اونوره و هادی هم داره می کشونه اونور. روز از نو روزی از نو. اینبار کشمکش سر رفتن و نرفتن بود. هادی می خواست بره ولی تموم داراییش به نام آقا بود و پول رفتن نداشت. هر کاری می کرد که آقا جون داراییشو بهش بده تا همه رو پول کنه آقا جون می گفت: «که بری بدی به اون دختره و سرـتو یه کلاه گشاد بذاره و آس و پاس برگردی؟ این یه ذره عقلتم که واست مونده رو سر با زندگیت بپرونی و بیوفتی گوشه ی تیمارستان؟ نه، تا من زنده ام نمی ذارم که اون دختره تو رو آواره ی خودش کنه..» می دونی که هادی اینجا واسه ی خودش کسیه و برو بیایی داره. می خواست همه ی این عزت و مقامی که جمع کرده رو بذار و بره که اونور با اون دختره باشه. هادی صبر کرد تا آقام آروم بشه تا مدت ها همه چیز آروم بود دوباره همه با هم کار می کردند و کم کم بساط عروسی من محیا شد که می زنه دو ماه مونده به عروسی من آقام دو مرتبه سکته می کنه و فوت می کنه.
– خدا بیامرزه.
– خدا بابای توو رو هم بیامرزه، بابا که مرد هادی هم انگار مُرد. نه حرف می زد نه کار می کرد. با زور و گریه ی مامانم یه لقمه می خورد. هر وقت که شب از خواب می پریدی می دیدی هادی بیداره و زل زده به عکس بابام. توتیا می رفت تو اتاق بابام می شست و در هم قفل می کرد هر چی از اینور اونور صداش می کردی مگه جواب می داد. سه بار تا حالا در اون اتاقو شکوندند رفتیم و دیدیم آقا هادی جای بابام نشسته و داره به عکسش نگاه می کنه. بعد که می گفتیم :«چرا جواب نمی دی؟» تازه آقا شاکی هم می شد که می ذارید من تو حال خودم باشم یا نه؟! خلاصه خواهر یه چهار ماهی هم اینطوری طول کشید تا هادی به خودش بیاد. به قول مامانم تا حالا خان عمومو صدا می زدیم بیاد هادی رو از خر شیطون اون دختره بلند کنه بعد مرگ بابا باید خان عمو رو صدا می زدیم بیاد هادی رو به زندگی برگردونه. هادی که از جا بلند شد تازه فهمید تموم مدتی که تو خلسه بود کی حجره ها و کارگاهشو می گردوند.
– کی؟!!
– خان عمو.
– خب این چه مشکلی داره؟
– بابا تموم داراییش و دارایی برادرام ـو به نام خان عمو زده. از جمله هادی.
با چشمای گرد گفتم: نکنه خدای نکرده خان عمودم ادعا می کنه که این دارایی برای خودشه؟
هستی لب گزید و گفت:
– نه بابا، استغفرلله، خان عمو از اون خدا شناساست. هنوز داغ دو رکعت نماز قضا رو به دل شیطون گذاشته، مردم روش قسم می خوردن. خیلی آدم درسته، اصلاً آقام چون به خان عمو اعتقاد ااشت این کار رو کرد تا هادی بعد مرگش ارثشم علاوه بر داراییش نگیره بره اون سر دنیا دنبال دختره. و مادر خواهر و برادراشو ول کنه. این حسام و هانی قد رزافه قد دارند و واسه ی همه ننه اند ولی واسه ی خودشو زن بابا. فقط تو دهن هادی رو نگاه می کنند. بابام خدا بیامرز می دونست که اگر هادی بره حسام و هانی راه رفتن هادی رو نگاه می کنند. می دونست اگر سر رو زمین بذاره هادی می ره سراغ دختره. انگاری بهش الهام شده بود که روزای آخره که خان عمو رو با خودش به محضر برد و همه ی دارایی ها رو به نامش زد و گفت: «فقط طبق این شرط ارث پسرامو بهشون بده.»
انگار فیلم سینمایی داره برام تعریف می کنه، با هیجان گفتم: چه شرطی؟
هستی- که هادی تو ایران باشه و با یه دختر غیر از شیده ازدواج کنه و یکسال پس از زندگی با اون دختره خان عمو ارث و میراثشو بهش بده.
خندیدم و گفتم: چقدر با مزه.
هستی منو با اخم نگاه کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com