#ازدواج_توتیا_پارت_54
گل ـو گرفتم و به خودم گفتم: به جای خجالت زدگی من این چرا حیاش سرخش کرده؟ خونواده ی بلورچی توی هال یا همون پذیرایی که تو خونه ی ما یکی محسوب می شد نشستن.
تارا شروع کرد به چای ریختن و گفتم:
– تارا امیر مسعود چه خرجی واست کرده؟
– اون که مال تارا جون نیست.
برگشتم دیدم مهری خانمه. لبخندی زد و گفت:
– تارا جون، چای ـو بده توتیا بیاره. تو بیا بشین.
تارا لبخندی زد و گفت: چشم مادر جون، اجازه بدید شیرینی رو بچینم. شما بفرمایید برید منم می یام.
مهری خانم رفت و پشت بندش مامان هول زده اومد و گفت:
– توتیا! تارا! محسن اومده؟
– بله.
مامان- امیر علی کو؟
تارا- دست ملیحه ـست.
مامان- زود باشید بیایید منو با اینا تنها نذارید ها.
– روتون نمی شه؟
مامان با حرص گفت: توتیا! مثل مار با حرفای کنایه دارت نیش نزن.
مامان انقدر جلوی در ایستاد تا من چای بریزم و تارا شیرینی آماده کنه. سه تایی با هم وارد محفل شدیم و مهری خانم گفت: دست عروس خانم ها درد نکنه.
زیر لب به تارا گفتم: وا! خاک به سرم مهری خانم هم به ازدواج ـشون راضیه.
مامان همون جلو نشست و گفت: سلام، خوش اومدید. صفا آوردید. چای رو پخش کردم و جلوی محسن که گرفتم گفت: نمی خورم.
با تعجب نگاهش کردم و تارا پشت من شیرینی ها رو تعارف کرد، باز هم نخورد.
– وا!! آقا محسن روزه اید؟ روزه بودید اذان زده ها..
محسن یه نگاه معنا دار به من انداخت. معصومه خندید و گفت: تو رژیمه.
تارا- وا!! چه وقت رژیم گرفتنه؟!!
من و تارا کنار مامان نشستیم و بعد یه کمی خوش و بش خانوادگی نگاه های معنار دار کس به طرف مد نظرش جلب شد، محمود خان تک سرفه ای کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com