#ازدواج_توتیا_پارت_53
محسن با اخم و عصبی قد و بالای من ـو نگاه کرد و گفتم: وا!!!
محسن- بیام تو؟!
رفتم کنار و گفتم: بفرمایید! اومدین دعوا!
محمد صدرا- محسن!
محسن یه نگاه به محمد صدرا کرد و یه نگاه به من و گفت:
– چه گلی! بزرگترین سبد گله. نه، گل فروشیه.
محمد صدرا با همون جذبه به محسن نگاه کرد و امیر مسعود محکم ولی آهسته گفت: بر دل سیاه شیطون لعنت.
محسن- چه حکمتی که سر ته ما رو زدن همه افتادیم تو این خونه.
امیر مسعود- حکمت من و محمدصدرا خیره ولی تو نه.
محسن- نیومدم دعوا.
امیر مسعود- روت شده؟
محسن- اومدن خواستگاری برادرم رو شدن نمی خواد.
امیر مسعود- گفتم خیال برت نداره خیال کنی اومدیم خواستگاری واسه تو.
محمد صدرا- می خوابونید شر رو یا نه؟!
امیر مسعود- بریم تارا.
محمد صدرا محکم ولی با جذبه امیر مسعود ـو صدا زد و امیر مسعود مثل همیشه گفت: بله داداش؟
محمد صدرا- پامون که رسید توی اون خونه زبونتو نگه می داری، احترام داداش بزرگتر رو می ذاری روی سرت، اگر نمی تونی جلوی متلکاتو بگیری سنگینی خودت ـو نگه دار و داخل نرو.
امیر مسعود- چشم داداشی.
امیر مسعود و تارا به طرف خونه رفتن و محمد صدرا گفت:
– محسن! حرفم به امیر مسعود یه طرفه نبود.
محسن- شنیدم داداش.
محمد صدرا- توتیا خانم بفرمایید.
محسن راه افتاد و محمد صدرا هم پشتش. به در که رسیدیم جفت داداشا کنار ایستادن که من اول داخل بشم. داخل که رفتیم قبل برگشتن به آشپزخونه محمد صدرا صدام زد. برگشتم و گل ـو داد بهم و نگاه به زمین انداخت و گفت: بفرمایید.
romangram.com | @romangram_com