#ازدواج_توتیا_پارت_51

– تو هر جور بپوشی خانمی و آراسته.
با شیطنت گفتم: هندونه هاش کجا بود؟
دکمه های بلور یقه ی انگلیسی کمر کرستی رو بستم با اون دامن جین آبی چیز قشنگی شده بود، علی الخصوص که بلور کوتاه و روی شلواری بود و گل دوزی های آبی در حاشیه لباس داشت، یه شال آبی سر کردم و گفتم: الانه که بیان.
صدای زنگ اومد و تارا خندید و گفت: منتظر بودن تو بگی.
مامان هول زده از طبقه ی پایین گفت: تارا، توتیا.
– اومدیم.
مامان- من حاضر نشدم بیایید برید استقبال، یکی تون هم بیاد امیر علی رو بگیره.
– تو برو امیر علی رو بگیر که روسری سرت نیست.
تارا- باشه تو برو در رو باز کن
رفتم جلوی در رو در رو باز کردم، مهری خانم تا منو دید لبخندی پر رنگ زد و گفت:
– سلام عروس خوشگلم.
– سلام، تارا داخله. الان خدمتتون می رسه. بفرمایید خوش اومدید.
رفتم جلوی در رو در رو باز کردم، مهری خانم تا منو دید لبخندی پر رنگ زد و گفت:
– سلام عروس خوشگلم.
– سلام، تارا داخله. الان خدمتتون می رسه. بفرمایید خوش اومدید.
مهری خانم خندید. محمود خان اومد داخل ماشاءالله قدش کمِ کم یک و نود و دو بود. چهار شونه، با اون محاسن جو گندمی و کت و شلوار مشکی که راه راه داشت و اون کلاهی که اگه اشتباه نکنم شاپو که ست کت و شلوار بود و اون تسبیح دونه درشت عقیق نارنجی وارد حیاط که شد از ابهتی که داشت یه قدم عقب رفتم و گفتم: سلام علیکم.
محمود خان لبخندی زد و گفت: سلام آقا جون.
محمود خان نگاهی پدرانه و پُر از حرارت بهم انداخت و به طرف ساختمون خونه حرکت کرد. نفر بعدی حلیمه بود با یه جعبه شیرینی. جعبه رو داد به من و من ـو ب*و*سید و جوابم ـو داد و گفت: سلام قربون روی ماهت برم پس تارا کو؟
– تارا جلوی اون یکی در ایستاده، خوش اومدین. معصومه هم اومده؟
ملیحه- آره الان می یاد تو، حسین کوشی (کجایی) پس؟
حسین آقا با اون قد و قواره ای که کمتر از پسرای اسد الله خان نداشت با اون سیبیلی که خیلی مرتب و با نظم کوتاه شده بود با نوزادشون که در ب*غ*ل داشت وارد خونه شد و گفت: سلام علیکم.
چادرمو جلو کشیدم و گفتم: سلام، قدم نو رسیده مبارکتون باشه.
حسین آقا لبخندی زد و در حالی که به زمین نگاه می کرد گفت:

romangram.com | @romangram_com