#ازدواج_توتیا_پارت_50

– واقعیت زبری داره؟ تلخی داره؟ نه خواهر جون، من دارم خیر تو رو می گم. اگر امیر مسعود می خواد تو رو ببره سرِ خونه و زندگیش به سلامتی.. مبارکه.. ولی بگو اوّل بسم الله نون خودشو تو سفر ـتون بذاره نه نون آقا شو..
تارا با اخم به من نگاه کرد. پیاز ها رو جلوی روش گذاشتم و گفتم:
– بفرمایید بگید غذا چی می خواید درست کنید تا کمک کنم.
تارا- کوفت.
– وا!!! باز هاپو شدی؟
تا آخر که غذا حاضر بشه تارا لام تا کام باهام حرف نزد و هرچی خواستم یه حرفی بزنم که نطقش باز شه نشد که نشد. تارا زبون ـشو قفل شده بود و ابروهاشو گویا به هم کوک زده بود که اونقدر ابروهاش تو هم بود. انگار فحشش داده بودم!
خسته و مونده رفتیم حموم و وقتی بعد از تارا از حموم دراومدم دیدم اخماشو یه کمی آب شسته و کمتر شده. واسه همین گفتم:
– اگر می دوستم آب نصفی از اخماتو می شوره زودتر می فرستادمت حموم. ” تارا یه نگاهی به من کرد و در کمد رو باز کرد و گفت:”
– چی بپوشم؟ حتماً امشب محمد صدرا رو هم می یارن آخه داداش بزرگه ـست. حتماً ملیحه و حسن آقا هم می یان دیگه. یه چیزی بگو بپوشم که هم مناسب باشه هم قشنگ.
– می خوای بلوز دامن صورتیِ منو بپوش. اون خیلی بهت می یاد.
تارا- تو چی می پوشی؟
– من که مهم نیستم. یه لباس معمولی می پوشم.
تارا- اینطوری که مدیونت می شم آخه تو خودتم تا حالا اون بلوز دامنو نپوشیدی
لبخندی زدم و گفتم: منت کشیه دیگه، از خیر لباسمم می گذرم.
تارا خندید و گفت: باشه.
– پس آشتی؟ سگرمه ها باز؟
– باز، آشتی.
تارا بلوز دامنِ منو پوشید و شال سفید سرش کرد. گفت: خوشگل شدم؟
تحسین وار نگاهش کردم و گفتم: فکر کنم امیر مسعود یه بار دیگه از نو عاشقت می شه یا این که شب می دزدتت.
با هم خندیدم یه کم آرایشش کردم و گفتم: چی شدی تارا، خیلی خوشگل شدی، خوش به حال امیر مسعود. ” تارا ریز خندید و گفت” دیوونه. ” بعد به من نگاه کرد و گفت: ” تو چی می پوشی؟
– من؟!! اِم خب من می تونم این شلوار جین ـو با یه بلوز سفید بپوشم.
تارا- این که خیلی اسپرت ـه.
– مگه قراره واسه من بیان که تیپ بزنم؟! من که مهم نیستم تو باید خوشگل تر و خانم تر به نظر بیای که مهری خانم بگه: «عروسم خیلی بهتر از خواهرشه دیدی چه لباسی پوشید، چه خانم و آراسته شده بود؟» تارا منو ب*و*سید و گفت:

romangram.com | @romangram_com