#ازدواج_توتیا_پارت_5
محمد صدرا دستای امیر مسعود ـو از یقه ی محسن که فقط به امیر مسعود نگاه می کرد جدا کرد و گفت: هیس! ” خودشم از عصبانیت می لرزید ولی با صدای خفه ای گفت: ” محسن چرا بی آبرویی می کنی؟! اگه آقا جون بفهمه سکته می کنه!
محسن- از عاشقی پسرش سکته می کنه؟!
خونم به جوش اومد و با حرص جیغ زدم: اسم مامانمو نیار.
معصومه (خواهر محسن) نفس زنان اومد جلوی در و گفت: وای چی شده؟ توتیا!
– به خدا می کشمت!
محسن اومد جلو و انگشت سبابه ـشو بالا گرفت و گفت:
– من مادرتو می خوام و می گیرمش.
با حرص گفتم: مادرم ده سال ازت بزرگ تره، حامله ـست. سه تا بچه ی قدِ تو داره.” چشمام سیاهی رفت و تارا و معصومه جیغ زدن و زیر بازومو گرفتن که نخورم زمین امیر مسعود از حرصش مشتِ محکمی به در زد که شیشه های در شکست.. محمد صدرا دست به سر گرفت و گفت:”
– محسن! محسن!! داری از کی حرف می زنی؟ نرگس خانم؟!! زن جعفر آقا؟! محسن بگو استغفرلله جای خواهر بزرگترته.. محسن! ” با حرص با صدای خفه داد زد” محسن بی شعور دست گذاشتی رو زن شریک مرحومت که پنج ماه پیش جنازه ـشو رو دوشت داشتی و گفتی: لا اله الا الله؟! اون زن حامله ـست.. بچه ی جعفر آقا.. دو تا دختر داره که یکیش عروس داداشته.
محسن- خب؟!! ” محسن خونسرد و آروم بود. معصومه منو با دست باد می زد و همینطور وا می رفت، انقدر که وسط کوچه نشست و وارفته به محسن و بقیه نگاه کرد. محمد صدرا اومد طرف من و گفت:”
– توتیا خانم بلند شید، من می رسونمتون دم خونه اتون، خودم همه چیز رو درست و راست می کنم.
محسن- من تصمیمم..
محمد صدرا با جذبه ی خیلی زیادی گفت: ساکت شو.
بعد به معصومه نگاه کرد و گفت: معصومه پاشو برو دست امیر مسعود و ببند خونریزی داره. ” امیر مسعود دوباره به محسن حمله کرد و گفت” چرا با زندگی من اینطوری می کنی؟این همه دختر تو شهر ریخته چرا مادر تارا؟!
تارا با گریه گفت: امیر مسعود ولش کن، الان سکته می کنی ها..
محمد صدرا جداشون کرد و امیر مسعود رو فرستاد داخل خونه و من گفتم:
– مهری خانم و محمود.. خان کجان؟ من باید با اونا حرف بزنم.
محمد صدرا- توتیا خانم، صبر کن آروم بگیر. اونا نیستن رفتن افطاری تو رو خدا، آقام نباید بفهمه. گفتم «خودم همه چیو درست می کنم.»
محسن- پیغمبر با زنی ازدواج کرد که جای مادرش بود، پانزده سال ازش بزرگ تر بود.
– حضرت خدیجه سه تا بچه ی بزرگ داشت یا حامله بود؟ نکنه شوهر هم داشت که جزوِ اصحاب رسول الله بود؟!
محمد صدرا- پای خدا و پیغمبر رو چرا می کشید وسط؟ محسن برو تو.
محسن- من نرگس ـو می خوام.
کفشمو در آوردم و پرت کردم طرف محسن و گفتم:
romangram.com | @romangram_com